امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۲
نوید شاهد: آخرين مقدمه براي عمليات فتح‌المبين، مقدمه جالب و پردرس و الهامي از رهبري عده‌ها و صحنه‌هاي سختي است که براي فرمانده و فرماندهي به وجود مي‌آيد.
آخرين مقدمه براي عمليات فتح‌المبين، مقدمه جالب و پردرس و الهامي از رهبري عده‌ها و صحنه‌هاي سختي است که براي فرمانده و فرماندهي به وجود مي‌آيد.

يکي از مشکلاتي که آن موقع داشتيم، کمبود نيرو بود. هر چه نيرو داشتيم، پاي کار بودند. سپاه تازه داشت شکل مي‌گرفت و نيروهاي سازمان‌يافته‌اش قليل بود. حداکثر در حد تيپ موجوديت داشتند. البته همان تيپ بهترين واحد براي ما بود. بعدها هم که لشکر شدند، بيشتر با چهره ي تيپ ظاهر مي‌شدند. تيپ، واحد مناسب و متناسبي براي نيروهاي متحرک و قوي است. لشکر سنگين است و اگر نيرو بخواهد تن به سنگيني بدهد، تحرک لازم را ندارد و اگر بخواهد تحرک داشته باشد، با آن قوانين و تشکيلات لشکري، نمي‌تواند کار کند. بنابراين، آن موقع در قلت نيرو بوديم، هم ارتش و هم سپاه. با يک نيرو که تازه جنگيده و مي‌خواست بازسازي کند، دوباره مي‌خواستيم بجنگيم.

از دو يا سه ماه قبل، تيم طراحي و شناسايي را از ارتش و سپاه سازمان داده بوديم که بروند کار کنند. دو چهره‌اي که يادم هست، يکي برادر مرتضي صفار از سپاه بود که الان احتمالاً در بخشهاي آموزشي کار مي‌کند، يکي ديگر هم سرتيپ دو معين وزيري استاد دانشگاه فرماندهي و ستاد است. آنها را سازمان داديم که بروند و منطقه ي عمليات را شناسايي و بررسي کنند.

دشمن، منطقه ي عمليات را تحت تصرف خودش داشت. اين منطقه از شمال محدود مي‌شد به ارتفاعات سپتون و مي‌کشيد به طرف ارتفاعات شمال عين خوش به نام ممله . ممله يکي از ارتفاعات مرتفع آنجاست. از طرف مشرق و اطراف شوش، پشت رودخانه کرخه بوديم. از طرف جنوب مي‌خورد به صحرا و دشت ني‌خزر تا تنگ رقابيه و ارتفاعات ميشداغ. اين حدود منطقه عمليات ما بود. برآورد ما روي 2000 کيلومتر مربع بود. يعني وسيع‌ترين منطقه ي عمليات را تا آن موقع پيش‌بيني کرده بوديم. چاره‌اي هم نداشتيم. نمي‌شد کم و زيادش کرد. حداقل اينقدر لقمه را برآورد کرديم.

چند صحنه ي جالب، قبل از عمليات، پيش آمد. اولين مطلب اينکه، بر حسب فشاري که در چزابه به ما وارد شده بود، در نيروي زميني ارتش، مجبور شديم يک تيپ از لشکر 77 خراسان را در تنگه چزابه به کار بگيريم؛ به خاطر اينکه نيرو نداشتيم و تنگه داشت سقوط مي‌کرد. وقتي که خواستيم عمليات فتح‌المبين را انجام دهيم، پيش‌بيني کرديم که اين تيپ در آنجا بجنگد. ولي اگر مي‌خواستيم آنها را جزو عمليات نياوريم، نيرو کم مي‌آمد و اگر مي‌خواستيم به کار بگيريم، چون جنگيده و تلفات داده بودند، احتمال داشت که ناتوان باشند. از همان اول زمزمه‌اي شروع شد در خود تيپ، از فرماندهي گرفته تا پايين که ما توان جنگيدن نداريم. مي‌گفتند اگر ما را آزاد کنند، براي اين است که برويم استراحت کنيم، يا خودمان را بازسازي کنيم.

ديديم، با اين انگيزه ي ضعيف، نمي‌شود حتي دستور نظامي به آنها داد. بنابراين، بايد انگيزه در آنها ايجاد مي‌کرديم و بعد دستور مي‌داديم. تدبيري که به ذهن ما خطور کرد اين بود که گفتيم: شما را مي‌خواهيم ببريم پيش امام. مي‌توانيم شما را با قطار ببريم پيش امام و بعد برگرديم. چون عمليات داريم، بايد سريع برگرديد.

موقعي مي‌توانستيم اين قول را بدهيم که زمينه‌اش را فراهم مي‌کرديم. با حاج احمد آقا تماس گرفتيم و خواهش کرديم که به محضر حضرت امام سلام برسانيد و بگوييد وضع ما وضع خاصي است و يک تيپ بايد خدمت‌تان برسد و با شما ديدار کند، حتي اگر صحبت هم نفرموديد، مسأله‌اي نيست. آنان ديدار کنند تا روحيه بگيرند و ما بتوانيم اين تيپ را که در فشار صدمات و تلفات رزمي بوده، به کار بگيريم.

ايشان قبول کردند. تيپ را به طور کامل در کنار هفت‌تپه که نزديک ريل قطار است، مستقر کرديم. اولين نماز جماعت تيپي را برگزار کرديم که نماز ظهر و عصر بود. يکي از آقايان روحاني نماز را برگزار کرد و من هم از فرصت استفاده کردم و بين دو نماز خاطره ي شهيد خليفه سلطاني و آيه ي و لاتهنوا و لاتحزنوا را خواندم. متذکر شدم که مبادا سست شوند و فکر کنند کار تمام شده. گفتم: اينطور نيست. اوضاع طوري است که بايد بجنگيد و الحمدلله فرصت خوبي است تا برويد از محضر امام استفاده کنيد. ديداري تازه کنيد و بياييد و آماده شويد.

همه خوشحال شدند. چند نفري از سربازها لابه‌لاي نيروها بودند که خواستند زمزمه‌اي راه‌بيندازند. متوجه شديم و يقه‌شان را گرفتيم. به لطف خدا رفتند، ديدار انجام شد و آمدند توي خط و آماده شدند.

نکته ي ديگر، بحثها، بررسي‌ها و مباحثاتي بود که در اتاق جنگ انجام مي‌شد. اتاق جنگ در منطقه ي هفت تپه و در قرارگاه لشکر 77 بود. آنها اتاق جنگ درست کرده بودند.

وعده‌هايمان را با بچه‌هاي ارتش و سپاه در آنجا مي‌گذاشتيم.

در جلسات، به دليل بعضي موضع‌گيري فرماندهان ارتش و سپاه، بحثها طولاني مي‌شد البته نه موضعگيري خصمانه، موضعگيري تحليلي، نظريه‌ها و سليقه‌ها ما هم فرصت مي‌داديم که بحث را ادامه دهند تا مسأله حلاجي شود و همه متوجه شوند.

يک مقدار که گذشت، مشکلاتي در طرح عمليات پيش آمد . بچه‌هاي سپاه، به شدت معتقد بودند که عمليات را بايد از چهار محور: عين خوش، پل نادري، شوش و رقابيه به طور همزمان شروع کنيم. بنابراين، بايد چهار تا سازماندهي داشته باشيم و چهار تا قرارگاه تشکيل شود و عمليات هدايت شود. بچه‌هاي ارتش مي‌گفتند: اگر از چهار محور عمليات را انجام دهيم، اين خطر هست که در بعضي محورهاي عملياتي پيشرفت خوبي داشته باشيم ولي نيرو کم بيايد و نتوانيم ادامه دهيم، يا در مواقعي که اوضاع خراب مي‌شود و نيرو زياد داريم، اصلاً نخواهيم جلو برويم که کارمان ناقص مي‌ماند. بنابراين، منطقي است که تمرکز نيرو را از دو محور بدهيم و در دو مرحله برسيم به کل اهداف عمليات.

بحثهاي زيادي شد. از نظر علمي، بچه‌هاي ارتشي درست مي‌گفتند و از نظر تخصصي حرفشان درست بود ولي با روحيه‌اي که در جلسه بود، مي‌ديديم اين روحيه مناسب بچه‌هاي سپاه نيست. چون آنها براي نبرد انگيزه داشتند و ما با انگيزه ي آنها هماهنگ مي‌شديم. چون از نظر فرماندهي، توافق بين من و فرمانده سپاه شرط بود، گفتم: اشکال ندارد. ما مي‌توانيم از اين طريق جلو برويم.

اين مسأله حل شد. نکته ي ديگر در مورد آماده شدن براي عمليات بود. شناسايي‌ها داشت انجام مي‌گرفت. شناسايي در محورهاي عين‌خوش و رقابيه روزبه‌روز بيشتر جواب مي‌داد. خيلي جالب بود، پل نادري و ارتفاعات سپتون بلتا خوب جواب مي‌داد. در محور شوش که آن‌طرف رودخانه کرخه بود و ما سرپلي در صالح مشطط داشتيم و نيروهاي لشکر 77 و لشکر 21 به آنجا رفته و پر شده بودند، شناسايي جواب نمي‌داد. آنها به وسيله ي پل که خيلي هم ناقص بود، ترددشان انجام مي‌شد. خطرش اين بود که آنها را بيندازند توي آب. يک سرپل ديگر هم گرفته بوديم که خيلي وسيع بود، ولي نيرو نداشتيم که در آنجا بگذاريم . طرفهاي ني‌خزر بود و تپه‌هاي 120. مي‌خواستيم طوري باشد که موقع حمله، عبور از آب نداشته باشيم؛ آنطور که دشمن در آن‌سو باشد و جا پاي ما معلوم شود. اينجا شناسايي‌ها جواب نمي‌داد. مخصوصاً لشکر 77 خراسان اعلام کرد که ما به شدت مأيوس هستيم.

يأس عجيبي اتاق جنگ را گرفت. نگران بوديم. روي اين محور خيلي حساب مي‌کرديم؛ چون به دامنه ي ارتفاعات رادار و تپه ي ابوصليبي خات ختم مي‌شد. اگر به آن دست پيدا مي‌کرديم، جاده ي اصلي و مرکزي محور را زيرنظر مي‌گرفتيم و پيشروي به طرف چنانه و برغازه امکان‌پذير مي‌شد.

ديدم که همه غمگين هستند. من هم تحت‌تأثير قرار گرفته بودم. در همين موقع، برادر مرتضي صفار، اجازه خواست. نوبت او بود که برود شناسايي. او مسؤول شناسايي در آن محور بود. مقدمه ي جالبي گفت. عين جملات او در خاطرم نيست ولي چکيده ي صحبتها يادم هست که اثر رواني و روحي بر جلسه گذاشت. ايشان گفت: متأسفم که اين مطلب را مي‌گويم. شما همه‌چيز را گفتيد ولي ياري خدا را حساب نکرديم. ما روي اين مسأله بايد حساب کنيم. ما بايد بدانيم که خداوند کمک‌مان مي‌کند.

بعد، کالک شناسايي‌اش را باز کرد. شيارها و راهکارها، همه را دقيق با قدم محاسبه کرده بود. در تمام قسمتها راه پيدا کرده بود تا براي آن موقع که حمله مي‌شود، بتوانند نفوذ کنند. اين را که گفت، همه حال گرفتند؛ با آن تذکر اعتقادي و انگيزه ي ايماني ايشان که البته از قلبش بر مي‌آمد.

مهم خود تذکر نيست. مهم چيزي است که انسان به آن معتقد است و به آن يقين دارد. چيزي که با آن آميخته و با آن زندگي کرده، همان را به زبان مي‌آورد؛ نه چيزي کمتر و نه چيزي بيشتر. قلبهاي زمينه‌دار و آماده و قلبهايي که اوضاع آنها خراب است، نياز به دلجويي و قوت قلب دارند. اين چاره‌ساز است. از طرف ديگر، ما به صورت عملي هم زحمت کشيديم و زحمت‌مان هم در راه خدا والذين جاهدوا بود.

نکته بعدي، راجع به خود قرارگاه است. مانده بوديم قرارگاه مشترک را کجا بزنيم. يکي از نکات مهم در قرارگاه زدن، مسأله ارتباط است. قرارگاه در جايي باشد که ارتباط با محورهاي عملياتي برقرار باشد. ما آن موقع نسبت به مسأله ي ارتباط در فواصل دور، تجربه ي کمتري داشتيم. امکاناتي که بايد به کار گرفته شود، در دسترس مان نبود.

ديديم ساده‌تر است که قرارگاه در دزفول و در پادگان تيپ دو زرهي لشکر 92 باشد. رفتيم شناسايي هم کرديم. حتي در يکي از اتاقها، از سه ماه قبل، ماکت منطقه ي عمليات را درست کرديم. خيلي زحمتي کشيده بودند تا تاکتيک‌مان را روي ماکت پياده کنيم که از نظر آموزشي و تجسم عمليات خيلي خوب بود. ولي به شب عمليات که نزديک شديم، چند مشکل پيش آمد.

يک مشکل اينکه در بررسي روز عمليات، برخورد کرديم به اينکه موعد حمله را نزديک فروردين سال 61 پيش‌بيني کرده بوديم و ما آن موقع در اسفند‌ماه بوديم. در آن شبها، ماه در شرايط کاملاً تاريک و ظلماني بود. اگر مي‌خواستيم بچه‌ها را از چهار محور به عمليات بفرستيم، ممکن بود مسير را گم کنند يا راه را پيدا نکنند و اوضاع به هم خورد.

در جدول روشنايي، چه موقع ماه مناسب براي عمليات بود؟ حساب کرديم، روز هجدهم يا نوزدهم فروردين‌ماه مناسب بود. يعني مي‌بايست مدتي صبر مي‌کرديم. اين مشکل را از نظر علمي، بايد با به تأخير انداختن زمان عمليات حل مي‌کرديم. مشکل ديگر اينکه، دشمن بو برده بود که مي‌خواهيم حمله کنيم و چون از استقرار و استحکامات خودش اطمينان داشت، ديد تنها جايي که ممکن است اذيت شود و مورد خطر قرار بگيرد، در غرب رودخانه کرخه است که ما در آنجا دو سرپل داشتيم. از آنجا مي‌توانستيم حمله کنيم و ارتفاعات حساس ابوصليبي خات، ارتفاعات رادار يا سايتهاي رادار را بگيريم.

مردم منطقه نيز روي ارتفاعات رادار حساسيت داشتند. دشمن اين ارتفاعات را کليدي مي‌دانست. حتي شنيدم که صدام به زبان آورده بود که اگر ايرانيها توانستند ارتفاعات رادار را بگيرند، کليد بغداد يا بصره را به آنها مي‌دهم. اينقدر مغرور بود به استحکامات آنجا. به جاي اينکه ما عمليات را شروع کنيم، چند روز قبل از آغاز عمليات، دشمن شروع کرد. فشار عجيبي به نيروهاي ما آورد. اين فشار براي ما غيرقابل تحمل بود؛ چون پشت نيروهاي ما آب بود. تا آمديم بجنبيم ، دشمن از محور دوم عمليات را شروع کرد. در محور رقابيه دو تا چهار کيلومتر پيشروي کرد. پس آن، محور هم به هم خورد.

شايد دشمن يکي دو روز بيشتر وقت نمي‌خواست تا دو محور را به هم وصل کند. معلوم بود که دارد حساب شده کار مي‌کند و مي‌خواهد ما را به موضع انفعالي بکشاند و ابتکار عمل را از ما بگيرد. اينجا بيشتر حالمان گرفته شد. بدبختانه، با طرحي که مصوبه ي همه ي ما بود، از چهار محوري که مي‌خواستيم حمله کنيم، فقط دو محور باقي ماند. اين دو محور هم به هيچ ترتيب با محاسبات و برآوردهاي عملياتي و معيارهاي تخصصي نمي‌خورد. دو محوري که در طرف شرق بود. دو محور باقيمانده، يکي از طرف عين‌خوش بود و يکي هم طرفي است که ارتفاعات جلوي آن را گرفته و دشمن فکر مي‌کرد همان ارتفاعات براي پدافند کافي است و خودش را محکم مي‌دانست.

ببينيد نقش امام چه بود. آنهايي که شعورشان پايين است و موقعيت فرماندهي کل قوا را فقط از نظر حکومت اسلامي مي‌دانند که هيچ سابه ي نظامي و تخصص آن را ندارد، آنها مي‌گويند چطور ممکن است چنين کسي بتواند فرمانده باشد و فرماندهي کل‌قوا يک چيز تشريفاتي است. نقش حضرت امام در صحنه‌هاي نبرد و سختي‌هاي انقلاب، نقش حياتي و تعيين‌کننده بود. منتها درک ما بايد عميق‌تر و با تحقيق توأم باشد.

آخرين بررسي مشترک من و فرمانده ي سپاه به اين نتيجه رسيد که بايد اين مطلب را به حضرت امام منتقل کنيم که وضع ما نگران‌کننده است. ببينيم نظرشان چيست و در اين شرايط چه بايد کرد؟ متفق‌القول شديم که اين کار درست است.

تصميم گرفتيم که بگوييم. چاره‌اي نداشتيم و گرفتار شده بوديم. چون هر دو نمي‌توانستيم برويم، با توافق هم، قرار شد آقاي محسن رضايي بروند و برگردند. زمان هم تنگ بود. حتي اگر با هواپيما هم مي‌رفت و برمي‌گشت، باز هم نمي‌شد. يک ساعت و نيم برود، يک ساعت و نيم برگردد و در تهران هم ترافيک هست.

اين صحنه‌ها تاريخي است و بايد توجه کرد. يکدفعه يکي از خلبانهاي با روحيه ي انقلابي ارتش، به نام حق‌شناس گفت: من خلبان اف پنج هستم. ما مجاز نيستيم در کابين کمک خلبان يک نفر ديگر را سوار کنيم، بايد حتماً خلبان باشد. ولي من آمادگي دارم هر کدام از شما که خواستيد، سوار شويد. من شما را در مدت بيست دقيقه به تهران برسانم و از آن‌طرف هم در مدت بيست دقيقه بياورم. بقيه ي زمان صرف رفت و آمد تا جماران مي‌شود.

اين پيشنهاد جالبي بود. هواپيماي اف‌پنج آموزشي آماده بود که دو نفر مي‌توانند با آن پرواز کنند. کسي هم که مي‌خواهد برود توي کابين، بايد آزمايش بدهد، تست بدهد، چون مي‌خواهد با سرعت صوت پرواز کند و کشش مي‌خواهد. آقاي رضايي رفت و وقتي برگشت، گيج بود! چنين حالتي به ايشان دست داده بود. در مدت دو تا سه ساعت کارمان انجام شد. به امام مراجعه شد و نتيجه را هم آورد. جمع شديم و پرسيديم: نتيجه چه شد؟

گفت: رفتم خدمت حضرت امام و به ايشان گفتم وضعمان خيلي خراب است و واقعاً مانده‌ايم که چکار کنيم. مهمات کم داريم، دشمن به ما حمله کرده، نيروهايمان کم است، اصلاً منطقه، يک منطقه ي عجيب و غريبي است. خواهش مي‌کنيم که حداقل استخاره کنيد که حمله کنيم يا نه.

حضرت امام فرموده بودند: من استخاره نمي‌کنم. ولي خودتان برويد به طلب خير قرآن را باز کنيد و نگران نباشيد.

مشکل‌تان حل مي‌شود. برويد اقدام کنيد.

فرموده بودند برويد عمليات کنيد، منتها نه به آن زباني که ما در واژه‌هاي نظامي داريم که دستور يک فرمانده باشد. طبق دستور ايشان، قرآن به طلب خير باز شد. سوره ي فتح آمد. انسان چقدر بايد اعتقاد داشته باشد که قرآن را باز کند و سوه ي فتح بيايد. اين را با صداقت عرض کنم، هر چقدر الآن آيات سوره ي فتح را بخوانم، به اندازه‌اي که خداوند آن زمان به من توفيق قوت قلب و ازدياد ايمان و اعتقاد براي انجام تکليف داد، نمي‌توانم آن حالت را داشته باشم.

وقتي که موقع عمليات شد، همه گوش مي‌کردند که آيات قرآن و دعاي توسل خوانده شود. آيات را خواندند و ما قوت قلب گرفتيم. پس از آن فکر تخصصي را هم در خودمان کور کرديم. چاره‌اي نداشتيم. اگر مي‌خواستيم به آن اکتفا کنيم، همه ي جوابها منفي بود. آنهايي که در معيار تخصصي برآورد مي‌کردند، آنها را هم کنترل کرديم که نبايد اينطور باشد. به فرماندهان دستور قاطع داديم که آماده باشيد، فقط از آن دو محوري که هست، تا دير نشده، حمله کنيد. البته نيروها را جابه‌جا نکرديم. نيروهايي که در محور رقابيه بودند، سرجايشان ماندند.

قرارگاهها نامگذاري شدند: قرارگاه فتح در محور رقابيه، قرارگاه فجر در محور شوش، قرارگاه نصر در محور پل نادري و دزفول و ارتفاعات سپتون، قرارگاه قدس در محور عين‌خوش. چهار فرماندهي تشکيل داديم. فرماندهي و نيروها متشکل از ارتش و سپاه بودند.

از زيباترين صحنه‌هايي که يادم هست، وحدت يکپارچگي قبل از عمليات بود. بازديدي داشتم از محور ميشداغ و تنگ زليجان . بچه‌ها داشتند تمرکز نيرو مي‌کردند. از بچه‌هايي که در اين صحنه خيلي زحمت کشيد نمونه ي ارتشي را بگوييم سرتيپ دو کريم عبادت بود. از بچه‌هاي سپاه هم که اسوه بودند و در صحنه ،نقش مؤثري براي وحدت داشتند، برادر احمد کاظمي بود؛ فرمانده ي تيپ نجف‌اشرف. پانزده روز قبل براي بازديد رفته بودم. ايشان گفت: ما مي‌خواهيم اين کوه را بشکافيم و راهي پيدا کنيم. به آن‌طرف برويم و راه حمله را پيدا کنيم.

حقيقت، در قلبم گفتم که اين چه مي‌گويد؟ کوه را بشکافيم يعني چه؟! اين کوه را تا کي مي‌خواهند بشکافند ؟ پانزده روز بعد که رفتم، ديدم کوه شکافته شده است. ما را از مسير همان شکاف براي بررسي اوضاع بردند. وقتي برگشتم، بچه‌ها داشتند تمرين عمليات و بدنسازي مي‌کردند. ديدم مثل اينکه همه با هم هستند. هر کار کردم که بتوانم بشناسم کدام ارتشي است و کدام سپاهي تشخيص مشکل بود. از روي دقت نظامي، متوجه شدم که ارتشي‌ها کدامند و سپاهي‌ها کدام. ارتشي‌ها ژ ث داشتند و بسيجي‌ها کلاشينکف. همه با هم توي ستون راهپيمايي مي‌کردند و خيلي جالب بود. اصلاً نشاط و حرکت در صحنه هويدا بود.

رسيديم به شب عمليات. ديديم که بچه‌هاي سپاه نيستند و به قرارگاه مرکزي نيامدند. خبر دادند نظرشان اين است که به قرارگاه جلوتر برويم. در بين جاده ي شوش به طرف دزفول نه از مسير انديمشک، از آن مسيري که از طريق اهواز مي‌آييم کوتاهتر است در شمال جاده، فقط يک شيار زده بودند و روي آن را پوشانده بودند. هيچ چيز ديگر نبود. کنارش هم چند تا کانتينر گذاشته بودند که نفرات اضافه بشود. گفتند: اينجا جاي برکت‌داري است!

سريع هماهنگي و همکاري کرديم. امکانات بيسيم و ارتباطي را متمرکز کرديم و قرارگاه مشترک تاکتيکي را تشکيل داديم. آماده عمليات بوديم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده