خاطرات حسین رضوان مدنی- فرمانده تیپ مستقل شیمیایی 22 نصرت عملیات مرصاد در حماسه ی چارزبر ؛" قسمت نخست"
تیپ، چهار گردان داشت که یکی از گردان ها را به عنوان عقبه در کرمانشاه جا گذاشتم و بقیه را با خودم به جنوب بردم؛ می دانستم اگر دشمن بخواهد حمله کند، اولین حملاتش، حمله شیمیایی است،معمولا" ما در عملیات های شیمیایی تلفات زیادی می دادیم.
می دانستم اولین حملات دشمن حملات شیمیایی است

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ همزمان با حمله ی سراسری عراق در سال 1367 به مرزهای غربی و جنوب کشور، به ما دستور دادند که با تمام نیروهایمان به سمت جنوب حرکت کنیم. قبل از حرکت برای توجیه نیروها و محل استقرار گردان حرکت کنیم. قبل از حرکت برای توجیه نیروها و محل استقرار گردان هایم به قرار گاه نجف رفتم تا با برادر " شوشتری" فرمانده قرارگاه صحبت کنم. بر حسب اتفاق برادر " بهروز مرادی" فرمانده تیپ نبی اکرم ( ص )هم آنجا بود؛ با چهره ای غمگین و صدایی بغض آلود در حال گزارش به فرماندهی قرار گاه بود و می گفت:" نیروهای ما حدود 600 تانک عراقی را روی ارتفاعات " آق داغ " شمرده اند که می خواهند بیایند و دوباره قصرشیرین را بگیرند اگر شما همه ی این نیروها را با خودتان به جنوب ببرید، ما چطور می توانیم در مقابل آنها بایستیم؟! دیگر نیرویی توی جبهه ی غرب نمی ماند!"
برادر شوشتری در حالی که سعی داشت با حرف هایش او را قانع کند، گفت: " من هم مثل شما متوجه اوضاع منطقه هستم، اما تمام دنیا به کمک عراق آمده اندتا ما را از بین ببرند. بنابراین اگر آن ها قصر شیرین را هم بگیرنداهمیت زیادی در مقابل سقوط اهواز ندارد. سقوط اهواز یعنی تهدید خوزستان؛ ما باید آنجا را حفظ کنیم و اجازه ندهیم دشمن نبظ اقتصادی ما را ضعیف کند."
آقای مرادی که معلوم بود با شنیدن حرف های فرمانده قرارگاه توجیه شده در حالی که هنوز حلقه اشک توی چشم هایش میل به باریدن داشت، خداحافظی کرد و به طرف موقعیت پدافندی شان درقصر شیرین برگشت. من ماندم و فرمانده و توضیحاتی که ایشان در همان جلسه به من ابلاغ کرد؛ دستور ایشان اعرام هر چه سریع تر نیروها به جنوب بود.
تیپ، چهار گردان داشت که یکی از گردان ها را به عنوان عقبه در کرمانشاه جا گذاشتم و بقیه را با خودم به جنوب بردم؛ می دانستم اگر دشمن بخواهد حمله کند، اولین حملاتش، حمله شیمیایی است،معمولا" ما در عملیات های شیمیایی تلفات زیادی می دادیم. یکی دو روز بود که در جنوب مستقر شده بودیم. یک شب مانور عملیات داشتیم و برادر " رحیم صفوی "، جلسه را فرماندهی می کرد.
ایشان در همان جلسه راجع به دفع حملات دشمن و اقداماتی که نیروهای خودی باید علیه آن ها انجام دهند، صحبت کرد. قرار بود فردا  شب حمله کنیم و جاده اهواز- خرمشهر که با حمله ی عراقی ها به تصرف آن ها درآمده بود را مجددا" پس بگیریم. ساعت یک نیمه شب بود که به فرماندهی قرارگاه اطلاع دادند منافقین اسلام آباد غرب را به تصرف خودشان درآورده اند! وقتی گفتند اسلام آباد، همه با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. یعنی آن ها از قصرشیرین و سرپل ذهاب و کرند غرب عبور کرده اند و حالا اسلام آباد هستند؟! مگر چنین چیزی ممکن است؟!
با پیگیری های بعدی فهمیدیم خبر واقعیت دارد و منافقین توی اسلام آباد هستند. برادر شوشتری  به سرعت آماده شد تا با هواپیما به طرف همدان برود. آن زمان فرودگاه کرمانشاه به دلیل وضعیت جنگی منطقه بسته شده بود و نیروها به ناچار ابتدا باید به همدان و ازآنجا با ماشین به کرمانشاه می رفتند.
بعد از رفتن ایشان برادر" قالیباف " فرماندهی قرار گاه را به عهئه گرفت از لحظه ای که خبر سقوط اسلام آباد توسط منافقین را شنیده بودم، تمام فکر و ذهنم اسلام آباد بود. دلم طاقت نداشت جنوب بمانم، رفتم و با آقای قالیباف صحبت کردم و از او خواستم اجازه بدهد به کرمانشاه برگردم. ایشان ابتدا مخالفت کرد و گفت:" ما فردا شب عملیات داریم و دشمن قطعا" از سلاح شیمیایی استفاده می کند. تو باید اینجا بمانی و گرنه ما تلفات زیادی می دهیم."
گفتم: حاج آقا مطمئن باشید هیچ مشکلی پیش نمی آید. من سه تا از گردان هایم را آورده ام، از طرفی معاون و مسئول طرح و عملیاتم اینجا هستند. خواهش می کنم اجازه بدهید بروم تا با نیروهایی که در عقبه داریم جلوی منافین را بگیریم." آن قدر اصرار کردم که بالاخره ایشان قبول کرد. همان شب همراه برادر " کوثری " و چند نفر از افرادش با دو ماشین به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. حوالی صبح بود که به پشت باند فرودگاه اضطراری اسلام آباد رسیدیم. تعدادی از نیروهای خودی که آنجا بودند با دیدن ماشین ما جلو آمدند و گفتند: کجا می روید، راه بسته شده، منافقین جلوتر هستند!

می دانستم اولین حملات دشمن حملات شیمیایی است

باید هر طوری بود خودم را به کرمانشاه می رساندم و گردانی که در کرمانشاه جا گذاشته بودم را سازماندهی و برای مقابله با منافقین آماده می کردم. به همین منظور از آقای کوثری و نیروهایش خداحافظی کردم و با یک لندکروز استیشن نظامی از جاده
" جیران بلاغ " به سمت کرمانشاه حرکت کردم. هوا هنوز کاملا" روشن نشده بود که از خیابان " سراب " وارد شهر شدم. به میدان فردوسی که رسیدم عده ای جوان را دیدم که دور میدان جمع شده بودند و در حال صحبت کردن و خندیدن بودند. چند نفری هم آن طرف تر زیر نور چراغ های برق ایستاده بودند. فکر کردم از نیروهای بسیجی هستند؛ اما وقتی خوب به چهره هایشان نگاه کردم، قیافه شان به بسیجی ها نمی خورد. با خودم گفتم: " اگر این ها بسیجی اند، چرا ایجا ایستاده اند؟! باید بروند سپاه و اسلحه بگیرند. در ثانی خندیدنشان در حالی که شهر از ترس منافقین خالی از سکنه شده، خنده ی دیوانگی است. توی همین افکار بودم که یک دفعهفکری مثل برق توی ذهنم جرقه زد؛ هواداران منافقین!
حواسم را جمع کردم تا اگر حرکتی انجام دهند، شلیک کنم. خوشبختانه آن ها توی عالم خودشان بودند و کاری به من نداشتند. من هم با سرعت و در حالی که پدال گاز را تا ته فشار می دادم از مقابل شان گذشتم و تا مقر تیپ یک لحظه توقف نکردم. وارد مقر شدم. غیر از نگهبان، همه خواب بودند.به پاس بخش گفتم: " بچه ها بیدار کن " بعد از نماز، اوضاع را برای نیروها توضیح دادم و آن ها خواستم با آمادگی کامل خودشان را برای اعزام به منطقه آماده کنند.
به مسئول ستادم – حبیب ا... لطیفی- گفتم: بعد از صبحانه بچه ها را تجهیز و مسلح کن. منافقین تا چارزبر آمده اند. بنابراین فرصت زیادی برای بردن تسلیحات سنگین نداریم.
ساعت حوالی نه صبح بود که گردان تشکیل شد. می خواستم حرکت کنیم که یکی از بچه ها صدایم زد و گفت: حج آقا، تلفن دارید.
گوشی را که برداشتم برادرم حشمت پشت خط بود. گفتم " چه طوری، چه خبر از تهران، خوب برای خودتان صفا می کنید!"
-    تهران کجاست، من کرمانشاهم اخوی!
-    کرمانشاه! کرمانشاه آمدی چه کار؟!
-    خب آمدم با منافقین بجنگم.
-    تو که ممنوع الجبهه بودی، چه طور اجازه داد ند بیایی؟!
-    چهل و هشت ساعت مرخصی گرفتم. حالا بگو کجایی بیام اونجا؟!
-    مقر تیپ. بفرستم دنبالت؟!
-    نه ماشین دارم، خودم می آیم.
به رییس ستاد گفتم: تو همراه گردان به اسلام آباد برو. من و برادرم پشت سر شما می آییم. ساعت یازده بود که حشمت آمد و حرکت کردیم. نزدیکی های خیابان خیام که رسیدیم نمی دانم چرا دلم هوای پدر و مادرم را کرد! گفتم: حشمت حالا که سر راه هستیم بهتر است اول برویم و پدر و مادرمان را ببینیم و بعد حرکت کنیم. گفت: فکر خوبیه. من هم دلم برایشان تنگ شده!
ادامه دارد...
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده