نوید شاهد - «شاغل بودم. سه تا بچه هم داشتم. یک روز غرغرکنان گفتم: می‌شه کمتر جبهه بری؟ گفت: من باید هر چند وقت برم تا خودم رو بسازم. آخه اون‌جا محل خودسازیه.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت شهید "محمد ابراهیمیان"، توجه شما را به خاطراتی از این شهید گران‌قدر جلب می‌کند.

خاطرات محمد ابراهیمیان


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمد ابراهيميان در دوم آذر ۱۳۳۳ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش غلام‌حسين و مادرش فخری نام داشت. تا پايان دوره كاردانی درس خواند. معلم بود. سال ۱۳۵۵ ازدواج كرد و صاحب يک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و يكم بهمن ۱۳۶۴ در ‌ام‏‌الرصاص عراق بر اثر اصابت تركش به گردن، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش قرار دارد. 


دسته گل

«سلام بر مامان بچه و خود بچه!»

صدایش را که شنیدم، به سمت در نگاهی انداختم. در آستانه در ایستاده‌بود. صورتش پشت دسته‌گل بزرگی پنهان بود. با خوشحالی گفتم: «علیک‌سلام بابای بچه!»

مادرم را که دید، سلام کرد و نزدیک‌تر آمد. دسته‌گل را به دست مادر داد و خودش هم خم شد تا بچه را بغل کند. مادرم دسته گل را نشانم داد، رو به محمد کرد و گفت: «پسرم! داشتی با گل شنا می‌کردی؟»

سرش را پایین انداخت و گفت: «داشتم می‌اومدم، از ذوق، جوی آب جلوی گل‌فروشی رو ندیدم و افتادم توش.

نگاهش کردم. شلوارش هم خیس شده‌بود. همه با هم خندیدیم.

(به نقل از همسر شهید)


باید خودم رو بسازم

شاغل بودم. سه تا بچه هم داشتم. یک روز غرغرکنان گفتم: «می‌شه کمتر جبهه بری؟»

گفت: «من باید هر چند وقت برم تا خودم رو بسازم. آخه اون‌جا محل خودسازیه. خدا به شما هم توفیق بده!»

(به نقل از همسر شهید)


انفاق

او را با مقدار زیادی بار دیدم. گفتم: « این‌ها چیه دیگه؟ کجا می‌بری؟» 

گفت: «لطف کن کمک کن. می‌برم مدرسه.» ساعت ۹ شب بود. با تعجب گفتم: «نصفه شبی مدرسه؟ چه کار داری؟»

با هم به مدرسه رسیدیم. داخل آبدارخانه رفت. با هم کمک کردیم از هر کدام از وسایل، مقداری داخل پلاستیک‌های جدا گذاشت.

گفتم: «نگفتی اینا برای چیه؟» گفت: «چند تا شاگرد توی مدرسه دارم که وضعیت خوبی ندارن و یتیم هم هستن. برای اوناست.»

(به نقل از داماد شهید)


الان سن یاد گرفتن خوبی و بدیه

با گفتن یا‌الله یا‌الله وارد شدند؛ محمد با چندین بچه دبستانی. زخمی بودم و توان بلند شدن نداشتم. یک‌یک سلام کردند و دور و برم نشستند.

محمد هم کنار دستم نشست و با هم حرف می‌زدیم. گفت: «راستی محمدحسن! بچه‌ها می‌خوان برات سرود اجرا کنن.»

یک‌صدا سرود قشنگی را اجرا کردند. به خواسته بچه‌ها، برایشان چندین خاطره را از جبهه و نحوه مجروحیتم تعریف کردم. وقتی آن صحنه‌ها را دیدم، گفتم: «محمد! خوب داری روی بچه دبستانی‌ها کار می‌کنی و اونا رو با جبهه و رزمنده‌ها آشنا می‌کنی؟»

گفت: «الان سن یاد گرفتن خوبی و بدیه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حسن سعدالدین)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت






برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده