سه‌شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۱
همسر شهید «محمدتقی خراسان‌نژاد» نقل می‌کند: «بیدار ماندم تا از حال خوش معنوی‌اش بی‌بهره نمانم. بعدِ دعا رفت به سجده. ناله می‌کرد و ضجه می‌زد. صدایش را به سختی می‌شنیدم: من کجا و شهادت کجا! من لایق شهید شدن نیستم.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدتقی خراسانی‌نژاد دهم بهمن ۱۳۴۷ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش جعفر، کارگر بود و مادرش طوبا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دهم اسفند ۱۳۶۳ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش واقع است.

 

لقمه حلال

به آسمان نگاه کردم. ابرهای سیاه داشت آن را می‌پوشاند. دلم شور تقی را می‌زد. با وضع مالی نامناسب پدرم، باید کار می‌کردیم و هزینه درس خواندن‌مان را درمی‌آوردیم؛ حتی محمدتقی که ابتدایی بود. صدای بنا رشته فکرم را پاره کرد: «بچه! آجر بده!»

غروب، گچ و گل‌های دست و پایم را درست و حسابی نشستم. لباس‌های کارم را درآوردم و رفتم سمت خانه. تقی هم داشت از ته کوچه می‌آمد. از جلوی در، گوسفندها را فرستاد توی طویله. حالش را پرسیدم و گفتم: «تازه اومدی؟ توی این هوا زودتر می‌اومدی. تا الآن چه کار می‌کردی؟»

گفت: «تگرگ شدید شد. ظرف غذا رو خالی کردم و گذاشتم روی سرم.» ناراحت شدم. با تشر ازش سؤال کردم: «پس غذا چی؟ تا حالا گرسنه بودی؟»

گفت: «آره! باید پولی که از صاحب گوسفندها می‌گیریم، حلال باشه. نمی‌شد کار رو نصفه ولش کنم و بیام!»

(به نقل از برادر شهید)

دستگیری از فقرا

ظرف‌های حلبی را برداشتم و گذاشتم جلوی در. از سر کوچه پیدایش شد. دست تکان داد و بلند گفت: «کجا می‌ری؟» بعد قدم‌هایش را تندتر کرد و دوید جلوی در. با هم دیگر حال و احوالی کردیم. گفتم: «می‌رم صف نفت بایستم. برو خانه!»

زیپ کاپشن گرمکنی‌اش را بالا کشید و گفت: «خب! بریم. تو برای خودمون بگیر. منم برای اونایی که مریض هستن یا برای پیرمرد، پیرزن‌ها می‌گیرم.»

خنده‌ام گرفت. پرسیدم: «بچه! با این سن کم و هیکل لاغر می‌خوای برای بقیه هم نفت بگیری؟ اصلا تو می‌تونی پیت‌ها رو بلند کنی؟» قیافه مردانه‌ای گرفت و جواب داد: «پس اون شعر معروف رو نشنیدی؟ می‌دونی شاعرش چی میگه؟»

و بعد شعر را برایم باصدای خوشی خواند و گفت:

«دانی که چرا خدا به تو داده دو دست/ می‌گویم من که اندر آن سری است

یک دست به کار خویشتن پردازی/ با دست دگر ز دیگران گیری دست.»

(به نقل از برادر شهید)

سجده‌کنان در نیمه‌های شب طلب شهادت می‌کرد

توی رختخواب غلتی زدم ولی انگار یک صدای واقعی بود. بلند شدم. کسی در تاریکی اتاق نشسته بود. جاخوردم. دقیق شدم. تقی داشت دعا می‌خواند. او گریه می‌کرد و من هم از ناله‌هایش اشک می‌ریختم. حواسش به من بود. بیدار ماندم تا از حال خوش معنوی‌اش بی‌بهره نمانم. بعدِ دعا رفت به سجده. ناله می‌کرد و ضجه می‌زد.

صدایش را به سختی می‌شنیدم: «من کجا و شهادت کجا! من لایق شهید شدن نیستم. چی می‌شه منم این سعادت رو داشته باشم؟» دیگر نتوانستم تحمل کنم و از اتاق زدم بیرون.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده