پدر شهید «محمدرضا حلاجان»:
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۲۷
حلاجان گفت: «آمد پیش مادرش و گفت: مامان! برایم حنا درست کن. دست و پایم را شما حنا کن و ریش‌هایم را هم پدرم حنا کند. هفت روز هم نشد که شهید شد. دلم طاقت نیاورد و رفتم در حیاط یک مقدار قدم زدم و گفتم: چرا این بچه امشب این حرف‌ها را زد. بغض کردم و اشک‌هایم جاری شد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، حاج رجبعلی حلاجان پدر شهید محمدرضا حلاجان در گفتگو با نوید شاهد گفت: پسرم از همان ابتدا خیلی پسر معقول و مودبی بود و با افراد باخدایی رفت و آمد داشت. یک معلمی داشت، به اسم مهدی اسکندری که نماز هم از ایشان یاد گرفت. خیلی مرد با تقوایی بود که به رحمت خدا رفت. نام محمدرضا را هم خودمان برایش انتخاب کردیم. خیلی آرام بود. بچه خیلی توداری بود و حرفی نمی‌زد.

هفت روز پیش از شهادت، محاسنش را حنا گذاشتم

فعال در حزب جمهوری

پدر شهید حلاجان اضافه کرد: از کودکی همیشه همراه خودم می‌بردمش مراسم عزاداری. وقتی هم بزرگتر شد، خودش تنهایی می‌رفت و در حزب جمهوری هم بود. تا زمانی که شهید بهشتی را به شهادت نرسانده بودند، این حزب در بسطام بود و ایشان هم فعالیت داشت. من خودم به انقلاب علاقه‌مند بودم و از همان اوایلِ تظاهرات فعالیت می‌کردم. شانزده سال هم سابقه بسیج دارم. از هم دوره‌های خودم هم تعدادی شهید شدند. من و شهید اکثرا با هم می‌رفتیم، گاهی هم خودش فعالیت می‌کرد، همراه برادرانش هم می‌رفت.

هفت روز پیش از شهادت، محاسنش را حنا گذاشتم

این پدر شهید با بیان اینکه فرزندش دوست داشت با او به جبهه برود اظهار داشت: اگر خاطرتان باشد، آن زمان امام یک فرمان دادند که پسر‌ها مانع پدرشان نباشند و پدر‌ها مانع فرزندشان. وقتی آمدم خانه، شهید به من گفت: «بابا! بیا باهم به جبهه برویم.» گفتم: «پسرم تو دیگه نرو.» چون ایشان یک بار رفته بود. همان زمانی که کردستان محاصره شده بود. آمده بود مرخصی و این حرف را به من زد. همان شب هم به مادرش گفت: «مامان! برایم حنا درست کن. دست و پایم را شما حنا کن و ریش‌هایم را هم پدرم حنا کند.» هفت روز هم نشد که شهید شد. آن شب من خیلی ناراحت بودم. با اینکه خودم رفته بودم جبهه و شهدای زیادی دیده بودم، اما دلم طاقت نیاورد و رفتم در حیاط یک مقدار قدم زدم و گفتم: «چرا این بچه امشب این حرف‌ها را زد.» بغض کردم و اشک‌هایم جاری شد.

بیشتر بخوانید: ‌نمی‌دانم محمدرضا آن روز در نمازش چه چیزی از خدا خواست که به مرادش رسید

قسمت نشد باهم به جبهه برویم

پدر شهید حلاجان گفت: آن زمان در شرکت ذوب‌آهن کار می‌کردم. من یک اشتباهی کردم و تنها رفتم گیلانغرب و سرپل ذهاب و آن موقع محمدرضا شانزده ساله بود. وقتی برگشتم ایشان رفته بود. او دوباره رفت جبهه و چون رئیسم به من مرخصی نداد نتوانستم بروم. من با رفتنش مخالف بودم اما اصرار می‌کرد که باید بروم جبهه و در نهایت هم رفت. قسمت نشد باهم به جبهه برویم.

پسرم در نماز به لقای خدایش شتافت

وی در پایان خاطرنشان کرد: آن مدتی که جبهه بود، می‌آمد اهواز و امتحان می‌داد و قبل شهادتش هم دیپلم گرفت. در عملیات کربلای چهار بچه‌ام شهید شد. خیلی از دوستانش می‌گفتند: «در حال نماز، شهید شده است.» با محمد موحدی که دوست و هم‌رزمش بود، خیلی با هم بودند. ایشان یک شب آمده بود دعای ندبه و خیلی از شجاعت و آقا بودن پسرم تعریف می‌کرد. در شهر خودمان و بسیج هم خیلی ازش تعریف می‌کردند. چون ما خودمان از ابتدا خانواده‌ای بودیم که مردم ما را قبول داشتند. از مردم ممنونم و خیلی از آنها راضی‌ام. هیچ جای دنیا مثل مردم ما نیست و مسئولان باید قدرشان را بدانند.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده