به مناسبت روز جوان و میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) منتشر شد
جانباز ۳۰ درصد «محسن گرجی‌نوسری» جوان‌ترین جانباز دفاع مقدس است که در گفتگو با نوید شاهد ماجرای یک روز غروب در هفت‌تپه «مقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس» و بوی عجیبی را که از کنار چادر شهید سیدعباس موسوی حس کرده بود، روایت کرده است. یک بوی خوش شبیه عطرگل یاس...

به گزارش نوید شاهد مازندران، اول راهنمایی بود که به جبهه رفت، آن‌ روز‌ها جبهه و جنگ از همه‌ چیز برایش مهم‌تر بود. هر روز نقشه‌ای جدید می‌کشید تا مشکل سن و سالش را برای رفتن به جبهه حل کند، شناسنامه‌اش را دست‎کاری کرد و چهار-پنج سال بزرگ‌تر کرد اما قیافه‌اش را چه کار می‌کرد؟! چهره‌اش که به این راحتی‌ها قابل تغییر نبود و حسابی تابلو بود که او کودک ۱۰ ـ ۱۱ ساله‌ای بیش نیست.

گرفتن بوی خوش با خواندن زیارت عاشورا

محسن گرجی‌نوسری که دارای مدرک دکترای علوم سیاسی است، متولد هشتم تیرماه ۱۳۵۴ و با ۳۰ درصد جانبازی شیمیایی در شلمچه، امروز کم‌سن‌ترین رزمنده دوران دفاع مقدس است، رزمنده‌ای که با اراده خود لباس رزم پوشیده و به جبهه‌ها اعزام شد.

در نشست صمیمی نوید شاهد با جوان‌ترین جانباز دفاع مقدس کشور، خاطراتی زیبا از آن دوران نقل شده است که مشروح آن در ادامه از نظرتان می‌گذرد.

خانواده جنگی

جانباز گرجی‌نوسری تعریف کرد: خانواده ما به‌نوعی خانواده‌ای جنگی بود، دایی‌ام شهید «نجف‌علی کلامی» که الگوی فکری واخلاقی سردار شهید «حاج جعفر شیرسوار» بود، در همان نخستین روز‌های جنگ به شهادت رسید، شور و حال خاصی درمیان خانواده ما پدید آمده بود که در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان، دومین دایی‌ام شهید «علی‌اکبرکلامی» نیز شهید شد.

گرفتن بوی خوش با خواندن زیارت عاشورا

صدیقه کلامی(مادر)، شهید محمدمهدی گرجی(برادر) و محسن گرجی

 

این جانباز دفاع مقدس ادامه داد: دایی‌ نجف در منطقه بازی‌دراز مفقود شده بود، بعد از یک‌سال چشم انتظاری، پدربزرگم حاجی‌کلامی به‌دنبالش رفت، موفق نشد دایی را پیدا کند، همان‌جا ماند و وارد گردان‌های رزمی شد. او آنقدر ماند که خبر شهادت دایی اکبرم را هرطوری شده بود به او رساند. بعد از مراسم تشییع، دومین فرزندش که قصد داشت باز هم به جبهه برود، با مخالفت‌های بچه‌های سپاه روبه‌رو شد و آن‌ها تأکید داشتند در قسمت تعاون سپاه ناحیه بماند و امورات آنجا را رسیدگی کند.

درست کردن ریش و سبیل

وی از قیافه کودکانه‌اش هم که معضلی برایش شده بود، تعریف کرد: روز‌ها در مقابل آینه می‌ایستادم تا راهی پیدا کنم که شاید چندسالی بزرگ‌تر نشان دهم، از طرفی به‌خاطر مراجعه زیادم برای اعزام به جبهه و مخالفت ستاد ناحیه بسیج، حسابی تابلو شده بودم تا جایی که از نگهبانی تا فرماندهی ستاد ناحیه می‌گفتند: «محسن! باز اومدی! برو چند سال دیگه بیا!» بالاخره یک روز موی سرم را تراشیدم و با چسباندن با مایع به صورتم ریش و سبیلی برای خودم درست کردم!

گرفتن بوی خوش با خواندن زیارت عاشورا

اورکت بلند کره‌ای هم پوشیدم و راهی ستاد ناحیه بسیج شدم، در مسیر که از محله‌مان می‌گذشتم، کسی مرا نشناخت، امیدوار شدم، خدا کند در ستاد ناحیه بسیج هم مرا نشناسند، شنیده بودم پاسدار جدیدی به قسمت جذب نیرو آمده، وارد ستاد ناحیه که شدم، نگهبانی را به سلامت گذشتم.

روز اعزام

گرجی‌نوسری افزود: با کلی دنگ و فنگ، بچه‌های ستاد با اعزامم موافقت کردند، صبح روز ۱۳ آبان ۶۶ که می‌خواستم به مدرسه بروم، برای اعزام به مرکز آموزشی گهرباران ساری رفتم که بعد به جبهه بروم. استرس اینکه یک‌وقت خانواده‌ام متوجه شوند، وجودم را فرا گرفته بود، بعد از ناهار اسامی را خواندند و ما را به صف کردند، ناگهان با کمال بدشانسی از پنجره مسجد پدربزرگم «حاجی‌کلامی» را دم در حیاط مسجد دیدم. به خیال اینکه پدربزرگم بو برده و آمده که مانع رفتنم شود، سریع به‌سمت سرویس بهداشتی مسجد رفتم. از لای شکاف‌های درب چوبی دستشویی مدام چشمم به حاجی‌کلامی بود. او دَم در ایستاده بود و شاید بیش از ۲۰ ـ ۳۰ خانواده آمده بودند تا مانع از اعزام فرزندان‌شان شوند، این‌ها هم فکر می‌کردند حاجی آمده تا نوه‌اش را ببرد و به همین واسطه روحیه گرفته بودند که آنها هم بچه‌هایشان را می‌توانند ببرند.

حرکت باور نکردنی پدربزرگ

این جانباز جوان یادآور شد: خیلی از جا خوردنم طول کشید که بالاخره با گریه و زاری و هق هق از دستشویی بیرون آمدم و گفتم: «بابابزرگ! من می‌خواهم بروم»، گفت: «می‌خواهی بروی پسر؟» با گریه گفتم: «آره، می‌خواهم بروم.»
گفت: «خب برو» تعجب کردم، گفتم: «برو؟ جداً برم؟»، گفت: «گریه نکن پسر، برو»، گفتم: «پس چرا شما آمدی دنبالم؟» درجواب گفت: «آمدم بهت پول بدهم.»

وقتی همه دیدند که حاجی‌کلامی با نوه‌اش چنین برخوردی کرد، شعار الله‌اکبر سر دادند و دیگر هیچ پدر و مادری جلوی بچه‌اش را نگرفت. همه می‌گفتند حاجی‌کلامی که دو تا از بچه‌هایش شهید شدند و این همه سختی کشیده است، نوه ۱۱ ساله‌اش را به جبهه می‌فرستد، ما که ازحاجی بالاتر نیستیم.

یک شهید و بوی خوش حسین (ع)

وی ادامه داد: در گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا، فرمانده دسته‌ای داشتیم که روحیات معنوی زیبایی داشت. سیدعباس موسوی معلم و اهل بهشتی‌محله قائم‌شهر بود و تن‌ها کسی که به قول معروف من باهاش رودربایسی داشتم، همین آقاسید بود وگرنه هیچ‌کس از دست شیطنت‌های من در امان نبود. یک روز غروب در هفت‌تپه «مقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس»، از کنار چادر سیدعباس موسوی که عبور می‌کردم بوی عجیبی را حس کردم، نزدیک شدم، رفتم داخل چادر، یک بوی خوشی شبیه عطرگل یاس به مشامم رسید، از آن بو‌هایی که آدم وقتی وارد حرم امام رضا (ع) یا امام‌زاده‌ها می‌شود. دور و بر سیدعباس شلوغ بود.

وقتی بچه‌ها رفتند، رودربایسی را کنار گذاشتم و گفتم: «آقاسید! این چه عطر خوش‌بویی هست که به خودت زدی! از این عطر‌ها به من هم می‌زنی؟» سیدعباس لبخندی زد و گفت: «کدام عطر؟! نه، من عطری نزدم»، با اصرار من که مواجه شد، گفت: «بعداً بهت می‌گم، الان اصرار نکن.»

چند روز بعد، حوالی یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب بود، در سیاهی کسی را دیدم که می‌آید، بدون آنکه بتوانم تشخیصش دهم، گفتم: «سلام سید!»
جواب سلامم را داد و برای اینکه گیر ندهم و ازش عطر نخواهم راهش را کج کرد، دنبالش رفتم، گفتم: «کجا بودی آقاسید؟» گفت: «حسینیه بودم». گفتم: «الان که دو ساعتی از اذان گذشته، مراسم خاصی هم که امشب نداشتیم» و بدون معطلی طلب عطر کردم.

گرفتن بوی خوش با خواندن زیارت عاشورا

گرجی‌نوسری تعریف کرد: درخواست‌های مکرر من را که دید کلافه شده بود، به قول بچه‌های گردان «محسن اگر گیر بده، ول‌کن نیست تا نتیجه بگیره!» سید گفت: «می‌خوای خوشبو بشی؟ می‌خوای از این عطر تو هم استفاده کنی؟»
لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و از اینکه بالاخره موفق شده بودم تا من هم در استفاده از آن عطر شریک باشم، در پوستم نمی‌گنجیدم که ادامه داد: «من اصلا عطری نمی‌زنم»، با تعجب گفتم: «پس این بو چیه؟»، گفت: «می‌خوای خوشبو بشی؟ البته این یک رازه.» بهش قول دادم رازدار باشم.

گرفتن بوی خوش با خواندن زیارت عاشورا

تبسمی کرد، همان دستی که یک کتاب دعا میان انگشتانش بود را روی سرم کشید و گفت: «اگر می‌خوای خوشبو بشی، با نیت پاک و حسینی و خلوص قلب برو حسینیه و زیارت عاشورا بخوان، آن‌وقت عطر نابی تمام وجودت را می‌گیرد که توی هیچ عطرفروشی پیدا نمی‌کنی.»

من مات و مبهوت بودم و او ادامه داد: «البته تو، چون هنوز سن و سالی نداری و گناه نکردی، توفیق استشمام این عطر را داری، این پاکی و دوری از گناه را ادامه بده، سعی کن همیشه این‌طور بمانی.»
سیدعباس موسوی یک ماه بعد از این ماجرا در شلمچه آسمانی شد و هنوز پیکر معطرش بازنگشته است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده