14 سال منتظر بودیم
چهارشنبه, ۱۳ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۵۴
او رفت و بعد از مفقود شدنش، چهارده سال در انتظار بودم تا اینکه در خواب دیدم پسرم با هواپیما آمد، گفتم: محمدصادق جنگ که تمام شده و تو هم دیگر نباید بروی و نزد ما بمان...
به گزارش نوید
شاهد استان قزوین، شهید محمدصادق حاجینصیری، چهارم بهمن ۱۳۴۶ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدباقر، جاجیمفروش بود و مادرش ربابه نام داشت و دانشآموز دوم متوسطه بود. وی از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، هشتم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
خاطره ربابه کرسی، مادر شهید محمدصادق حاجینصیری:
دامادمان که شهید شد محمدصادق هم حالش عوض شد و گفت: من باید بروم جبهه، فصل زمستان بود که مدرسه را رها کرد و رفت تهران برای گذراندن دورهی آموزش نظامی.
چند روزی بود که از آموزش آمده بود. یک روز در سپاه قزوین، نیروهای رزمنده در حال اعزام بودند که محمدصادق آمد و گفت: مادر من میخواهم همراه با آنها بروم.
گفتم: کجا؟ گفت: تا تهران میروم که مدرک آموزشیام را بگیرم. در چهرهی او خواندم که تصمیم به رفتن دارد و اگر بخواهم جلویش را بگیرم امکان ندارد و شاید هم نیرویی در درونم اجازهی این کار را نمیداد.
من و پدرش رفتیم او را راه انداختیم و رفت. چند روز بعد نامهای برایمان فرستاد که نوشته بود: از اینکه با شما خداحافظی نکردم مرا ببخشید، ترسیدم اگر به شما بگویم ناراحت شوید و اجازه رفتنم به جبهه را ندهید.
او رفت و بعد از مفقودیتش، چهارده سال در انتظار بودیم تا خبری از محمدصادق به ما بدهند. شایعات مختلفی مطرح بود. بعضیها میگفتند اسیر شده و عدهای هم میگفتند شهید شده است، تا اینکه بعد از چهارده سال یک شب در خواب دیدم پسرم با هواپیما آمد.
گفتم: محمدصادق جنگ که تمام شده و تو هم دیگر نباید بروی و نزد ما بمان. پسرم گفت: نه مادر. من آمدهام شما را ببینم و دوباره برگردم. داشتم میگفتم: نه، نرو! که از خواب پریدم.
دو روز از خوابی که دیده بودم گذشته بود که پسر عمویش آمد و گفت: جنازهی محمدصادق را آوردهاند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
خاطره ربابه کرسی، مادر شهید محمدصادق حاجینصیری:
دامادمان که شهید شد محمدصادق هم حالش عوض شد و گفت: من باید بروم جبهه، فصل زمستان بود که مدرسه را رها کرد و رفت تهران برای گذراندن دورهی آموزش نظامی.
چند روزی بود که از آموزش آمده بود. یک روز در سپاه قزوین، نیروهای رزمنده در حال اعزام بودند که محمدصادق آمد و گفت: مادر من میخواهم همراه با آنها بروم.
گفتم: کجا؟ گفت: تا تهران میروم که مدرک آموزشیام را بگیرم. در چهرهی او خواندم که تصمیم به رفتن دارد و اگر بخواهم جلویش را بگیرم امکان ندارد و شاید هم نیرویی در درونم اجازهی این کار را نمیداد.
من و پدرش رفتیم او را راه انداختیم و رفت. چند روز بعد نامهای برایمان فرستاد که نوشته بود: از اینکه با شما خداحافظی نکردم مرا ببخشید، ترسیدم اگر به شما بگویم ناراحت شوید و اجازه رفتنم به جبهه را ندهید.
او رفت و بعد از مفقودیتش، چهارده سال در انتظار بودیم تا خبری از محمدصادق به ما بدهند. شایعات مختلفی مطرح بود. بعضیها میگفتند اسیر شده و عدهای هم میگفتند شهید شده است، تا اینکه بعد از چهارده سال یک شب در خواب دیدم پسرم با هواپیما آمد.
گفتم: محمدصادق جنگ که تمام شده و تو هم دیگر نباید بروی و نزد ما بمان. پسرم گفت: نه مادر. من آمدهام شما را ببینم و دوباره برگردم. داشتم میگفتم: نه، نرو! که از خواب پریدم.
دو روز از خوابی که دیده بودم گذشته بود که پسر عمویش آمد و گفت: جنازهی محمدصادق را آوردهاند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما