خاطره ای شنیدنی از شهید " انبارلویی "
شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۱۹
بیستم مهر سالروز ولادت شهیدی از خطه قزوین است. نوید شاهد در سالروز ولادت شهید " محمد صادق انبارلویی" به معرفی این شهید بزرگوار پرداخته و خاطره ای شنیدنی از همرزم شهید با عنوان « انبارلویی برات مفهومه! » را برای علاقمندان منتشر می کند.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدصادق انبارلویی، بیستم مهر ۱۳۳۴ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش صفر کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت.
این شهید گرانقدر تا پایان دورهی متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.
شهید انبارلویی همانند پدرش کارمند بود، سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.
این شهید سرافراز از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و بیست و دوم اسفند ۱۳۶۶ با سمت مسئول تدارکات در دربندیخان عراق توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد و برادرش مسعود نیز به شهادت رسیده است.
شهید انبارلویی همانند پدرش کارمند بود، سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.
این شهید سرافراز از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و بیست و دوم اسفند ۱۳۶۶ با سمت مسئول تدارکات در دربندیخان عراق توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد و برادرش مسعود نیز به شهادت رسیده است.
لحظات قبل از عملیات بود، من با فرزند یکی از شهدا تجهیزاتمان را کامل بستیم و داشتیم میرفتیم، در حال رفتن بودیم که انبارلویی ما را صدا کرد، او به خاطر سادات بودنم، علاقهی زیادی به من داشت.
گفت: عبدحسینی بیا اینجا! سپس آن فرزند شهید را هم صدا کرد. دوتایی رفتیم پیش او، گفت: یک خواهش از شما دارم.
گفتم: چه خواهشی؟
گفت: بایستید رو به قبله و دستهاتونو بالا بگیرید، من یک دعایی میکنم، شما هم آمین بگویید و هیچ سوالی هم نکنید.
ما هم دوتایی رو به قبله ایستادیم و دستهایمان را بلند کردیم و منتظر شنیدن دعایش شدیم.
انبارلویی گفت: یا فاطمه زهرا(س) به حرمت دست این فرزندت و این بچهی شهید، دیگه منو خلاص کن.
این دعا را که کرد ما موضوع را انداختیم به شوخی و گفتیم: ما شما را حالا حالاها نیاز داریم، تو به این زودیها شهید نمیشوی.
گفت: نه، تو را به خدا آمین بگویید، محکم هم بگویید، دستهایتان را هم پایین نیاورید.
ما هم آمین را گفتیم و راه افتادیم. حدود نیم ساعت بعد عملیات شروع شد و همهی بچهها وارد صحنهی نبرد شدند، درست نیم ساعت دیگر بیسیم دوستم جاویدمهر مرا صدا کرد و گفت: امیر امیر، سید؟ گفتم: به گوشم. گفت: انبارلویی برات مفهومه؟ گفتم: آره. گفت: همین الان رفت بهشت.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما