صدای ناله سکینه خانم بلندتر شد. داشت اشهد می‌خواند. رباب دست‌هایش را بالا برد. خدایا خودت می‌دانی این زن چقدر نذر و نیاز کرده! عمر آن چهار تا که به دنیا نبود، این یکی... آنچه می‌خوانید روایت داستانی از تولد شهید «رقیه رضایی‌لایه» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایت داستانی از تولد شهیده« رقیه رضایی‌لایه»
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهیده رقیه رضایی‌لایه، بیست و دوم فروردین ۱۳۴۴ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدعلی و مادرش سکینه نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته تربیت‌معلم درس خواند، معلم بود و ازدواج کرد.
این شهید بزرگوار نهم مرداد ۱۳۶۶ در مکه مکرمه هنگام شرکت در راهپیمایی برائت از مشرکین توسط عوامل رژیم سعودی به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.  
خواهر شهیده رقیه رضایی‌لایه:
بیست و دو روز از فروردین 1344 می‌گذشت. هنوز کمی از خنکی زمستان به جا مانده بود. هوای گرگ و میش بهاری، صدای جیک جیک گنجشک‌های روی شاخه تک درخت سیب حیاط، بوی یاس‌های نوشکفته باغچه همسایه که هر از چندی صدای عطسه‌های مسلسل‌وار سکینه خانم را در می‌آورد، زهرا همه این‌ها را به فال نیک گرفته بود.
زهرا جان قربان بروم قدت، مادر... پنجره را پیش کن! نفسم بند آمد! آن چراغ پریموس، را هم خاموش کن!. سکینه خانم روی پتوی سبز رنگی دراز کشیده بود و چشم به در داشت. درد امانش را بریده بود. آهسته ناله می‌کرد.
زهرا بلند شد و پنجره را نیمه باز کرد. صدای نفس سکینه خانم که به خس خس افتاد، اشک در چشمان زهرا نشست. نه سرازیر می‌شد و نه فرو می‌رفت. می‌خواست آیه‌الکرسی بخواند. به وسط آنکه می‌رسید، بقیه‌اش را فراموش می‌کرد.
زیر لب گفت: پس چرا آقاجانم نیامد! سکینه خانم تکانی به خود داد. نیم خیز شد. نتوانست بنشیند. دوباره دراز کشید. مچ پاهایش ورم کرده بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود.
زهرا جان... مادر یک لیوان آب بده! زهرا به آشپزخانه رفت. صدای مادرش را از پشت سر شنید: پس این برادرت کجا ماند؟ کمی دندان روی جگر بگذاری، آقا جان می‌رسد! لیوان را دست سکینه خانم داد و کنارش نشست. سکینه خانم گفت«سلام بر حسین» و کمی از لبه لیوان، آب مکید!
زنگ خانه به صدا درآمد. زهرا از جا پرید و به طرف راهرو دوید. میانه راه پایش به لبه قالی گرفت و قابلمه روی چراغ پریموس برگشت. سکینه خانم هول کرد و ناغافل نشست.
یا ابوالفضل(ع)!... بپا دختر جان!. انگشتی که تا باز شدن درب قصد نداشت از روی زنگ برداشته شود، زهرا را به هول و ولا انداخته بود. چادرش را روی سر انداخت و فاصله کوتاه بین راهرو تا درب کوچه را در یک آن، طی کرد.
رباب سلامی داد و گفت: دختر تو همیشه پشت در کشیک وامیستی!؟ و بی‌تعارف داخل شد و یک راست طرف آشپزخانه رفت. از همان جا داد کشید: ببم جان! عجب آشی بار گذاشته‌ای! بوی حلیمت تمام عبیدزاکان رابرداشته است! اِ... آب جوشت کو؟
زهرا ملحفه‌ای تا کرد و روی قالی خیس انداخت. ناله‌های سکینه خانم بلندتر شد. رباب سلانه سلانه از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و خرده فرمایش می‌داد: حوله‌هایتان کو زهرا جان؟ لباس‌های این جز جگر نگرفته کجاست؟ معلوم است که پسر زبر و زرنگی است! ببین مادرش را به چه روزی انداخته! زهرا چشم غره‌ای به رباب رفت: وا! خانم جان سه تا برادر برایم کم است؟! من باید خاله بشوم یا نه!.
سکینه خانم به زیر کمد پایه‌دار اشاره کرد: همه چیز آن‌جاست! زهرا دو لا شو از آن زیر دربیاور... راضی به زحمت نبودم، رباب خانم کی شما را خبر کرد؟
رباب گروه چارقدش را محکم کرد و نیش‌هایش باز شد: والا مصطفی را توی کوچه دیدم که می‌دوید. سر کوچه سکندری هم خورد. حدس زدم باید وقتش باشد... بالاخره رسم همسایگی است دیگر خواهر جان؟!
صدای ناله سکینه خانم بلندتر شد. داشت اشهد می‌خواند. رباب دامن چادرش را زیر بغل جمع کرد و دست‌هایش را بالا برد. خدایا خودت می‌دانی این زن چقدر نذر و نیاز کرده! عمر آن چهار تا که به دنیا نبود، این یکی را به او ببخش!
سکینه خانم با گوشه چارقدش زیر چشمش را پاک کرد و آهسته گفت: آمین!... اگر دختر باشد اسمش را می‌گذارم رقیه! با بلند شدن بوی کندر و اسپند رباب به طرف آشپزخانه خیز برداشت و لحظاتی بعد، با خواندن«امن یجیب» ظرف اسپند رادر ااق چرخاند. آن روز بعد از آمدن مصطفی و آمیرزا که به دنبال قابلمه رفته بودند سکینه خانم وضع حمل کرد.
منبع: کتاب نوعروس«زندگی‌نامه داستانی معلم شهیده رقیه رضایی‌لایه»
مادر شهید


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده