آرزو میکردم زیر شکنجهها بمیرم، ولی اطلاعاتم را لو ندهم
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۱۰
زندانی را روی صندلی بلند آهنی مینشاندند، پاها را داخل منگنههای فلزی قرار میدادند و دستها را با منگنههای فلزی محکم میبستند، سپس با یک پتک به کلاه آهنی... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مبارز انقلابی «سید مرتضی نبوی» است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید مرتضی نبوی،
فرزند سید احمد که ششم آذر ماه سال 1326 در محله مسجد محمدیه قزوین، به
دنیا آمده بود و با اعتقاداتی که داشت از هر راهی تلاش میکرد تا انقلابیون
به فعالیتهای سیاسی خود علیه رژیم شاه ادامه بدهند و حتی در این مسیر
متحمل شکنجههای وحشتناکی نیز شده بود.ماموران ساواک در اواخر مهر 1352
دستگیر کرده و به زندان کمیته مشترک انتقال دادند.
مرتضی نبوی پس از
تحمل 6 ماه شکنجه در کمیته مشترک به زندان قصر فرستاده شد، به مدت دو سال
زندانی بوده و پس از تحمل دوره محکومیت به زندان اوین انتقال یافت و پس از
چند ماه آزاد گردید.وی که پس از پیروزی ملت بزرگ ایران علیه رژیم
ستمشاهی در 22 مرداد ماه 1360 در کابینه شهید باهنر، وزیر پست و تلگراف و
تلفن شده و در کابینه آیتالله مهدویکنی و مهندس در همین سمت ابقا شده
بود، طی دو دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی شد که از اواخر
دوره مجلس پنجم نیز به عضویت مجمع تشخیص مصلحت نظام در آمد، ضمن اینکه از
زمان تاسیس روزنامه رسالت تاکنون، مدیر مسئولی این روزنامه را بر عهده
دارد.
آرزو میکردم زیر شکنجهها بمیرم، ولی اطلاعاتم را لو ندهم
اتاق عمل یک اتاقی تاریک بود،پردهها را
انداخته بودند تا فشار روانی را در زندانی تشدید کنند.
آنجا پس از انجام شکنجههای اولیه، زندانی را روی صندلی بلند آهنی مینشاندند پاها را داخل منگنههای فلزی قرار میدادند و دستها را با منگنههای فلزی محکم میبستند، سپس یک کلاه آهنی روی سر زندانی میگذاشتند. این اتفاقات را با چشم باز ندیدم چون همیشه چشمهایم را در آن اتاق میبستند.
پس از انجام این کارها با کابل به کف پاها میزدند، حسینی شکنجهگر معروفی بود با کابل شکنجه میکرد و دیدن قیافه او واقعا نوعی شکنجه بود، قد دراز، قیافه کریه مثل گوریل که بیشتر روزها هم مریض بود. دادن شکنجه برای او لذت بخش بود و اگر روزی کسی را شکنجه نمیکرد احساس ناراحتی به او دست میداد.
پس از زدن کابل به کف پاها با داد و فریاد با یک پتک به کلاه آهنی که بر سر زندانی گذاشته بودند میکوبیدند و ایجاد سر و صدا و وحشت میکردند.
پس از مدتی که به آدم حالت بیهوشی دست میداد، یکی از بازجوها نقش واسطه را بازی میکرد. او تسبیح شاه مقصود دستش گرفته بود، ته ریشی داشت و به عنوان اینکه آدم ناصحی است در آن حالت به نصیحت کردن زندانی میپرداخت که مثلا اینها آدمهای بیخودی هستند حرفهایت را بزن و از شر این آدمهای جلاد نجات پیدا کن عمرت را بیخودی تلف نکن و غیره، این هم نقشهای بود که فکر میکردند شاید بتوانند از این کانال اطلاعاتی به دست آورند.
پس از شکنجه در اتاق عمل، استخوانهای پایم ساعتها درد میکرد. استخوان درد شدیدی گرفته بودم یک ماه به طور مرتب کتک میخوردم درد استخوانم به حدی بود که فاصله بین سلول تا اتاق بازجویی را با حالت نشسته میپیمودم. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. نمازهایم را نشسته میخواندم حتی دستشویی هم نشسته میرفتم. صحنههای عجیبی بود.
افراد بدتر از من هم بودند کسانی را که زندگی مخفی داشتند و اسلحه را به همراه داشتند و معلوم بود که سر قرار دستگیر شدهاند نمیگذاشتند به خواب بروند. از سرشب تا صبح صدای شکنجه آنها میآمد.
این را هم بگویم در ایامی که شکنجه میشدم خورد و خوراک نداشتم همهاش سعی داشتم غذای کمتری بخورم چون همیشه آرزو میکردم که حتی اگر شده زیر شکنجهها از بین بروم ولی اطلاعاتی لو ندهم که سبب دستگیری چند برادر دینی شود.
نکته جالب دیگر اینکه بازجوها وقتی ما را برای شکنجه و کتک میبردند با همدیگر قاه قاه میخندیدند و با همان حالت تمسخر میگفتند که اینها میخواهند رژیم را عوض کنند و خودشان حکومت کنند در آن دوره، این حرف هم برای آنها خندهدار بود، هم برای ما.
در نظر آنها یک رژیم مقتدر با ساواک و ارتش مجهز و با داشتن پشتوانهای چون آمریکا با راه افتادن و مبارزه چهار تا جوان سقوط نمیکرد. ما هم با این نیت فعالیت نمیکردیم. فقط به عنوان وظیفه مذهبی و برای مبارزه با ظلم به پا خاسته بودیم. اصلا در ذهنمان این تصور را نداشتیم که بزودی رژیم پهلوی در ایران ساقط میشود.
در هر حال همه این صحنهها نشان میداد که همه چیز دست خداست یعنی اینکه سلطنت آسمان و زمین مال خداست، جنود آسمانها و زمین از آن خداست، هر لحظه تصمیم بگیرد بزرگترین ارتشها را از پا در میآورد و بزرگترین قدرتها و سلاحها را از کار میاندازد. این حادثه و جریان بارها در ذهنم مرور میشد.
شکنجهگران آدمهای پستی بودند. یک بار هم مرا به تجاوز جنسی تهدید کردند، آنها مرا به اتاق عمل بردند و لخت کردند و به قسمتهای حساس بدنم شوک الکتریکی میدادند، لحظات سختی بود. میدانستم که آنها از هیچ کاری ابایی ندارند.
در آن لحظات به بحر آیات و وعدههایی قرآن، دعاها و غیره میرفتم و به خدا توسل میجستم که از ترس این کارها، خدای ناکرده چیزی را لو نداده باشم. یادم هست که در آن لحظات آیاتی از قرآن کریم در ذهنم تداعی میشد.
پیش خود میگفتم خدایا تو آگاهی، افتادن یک برگ از درخت به علم تو و اذن توست همه چیز دست توست ما را از این بلایا در امان نگه دار، خلاصه تحت ارعاب و تهدیدهای آنها قرار نگرفتم و با اینکه مقدمات و صحنههایی را مهیا کردند باز هم نتوانستند از من حرفی بکشند».
آنجا پس از انجام شکنجههای اولیه، زندانی را روی صندلی بلند آهنی مینشاندند پاها را داخل منگنههای فلزی قرار میدادند و دستها را با منگنههای فلزی محکم میبستند، سپس یک کلاه آهنی روی سر زندانی میگذاشتند. این اتفاقات را با چشم باز ندیدم چون همیشه چشمهایم را در آن اتاق میبستند.
پس از انجام این کارها با کابل به کف پاها میزدند، حسینی شکنجهگر معروفی بود با کابل شکنجه میکرد و دیدن قیافه او واقعا نوعی شکنجه بود، قد دراز، قیافه کریه مثل گوریل که بیشتر روزها هم مریض بود. دادن شکنجه برای او لذت بخش بود و اگر روزی کسی را شکنجه نمیکرد احساس ناراحتی به او دست میداد.
پس از زدن کابل به کف پاها با داد و فریاد با یک پتک به کلاه آهنی که بر سر زندانی گذاشته بودند میکوبیدند و ایجاد سر و صدا و وحشت میکردند.
پس از مدتی که به آدم حالت بیهوشی دست میداد، یکی از بازجوها نقش واسطه را بازی میکرد. او تسبیح شاه مقصود دستش گرفته بود، ته ریشی داشت و به عنوان اینکه آدم ناصحی است در آن حالت به نصیحت کردن زندانی میپرداخت که مثلا اینها آدمهای بیخودی هستند حرفهایت را بزن و از شر این آدمهای جلاد نجات پیدا کن عمرت را بیخودی تلف نکن و غیره، این هم نقشهای بود که فکر میکردند شاید بتوانند از این کانال اطلاعاتی به دست آورند.
پس از شکنجه در اتاق عمل، استخوانهای پایم ساعتها درد میکرد. استخوان درد شدیدی گرفته بودم یک ماه به طور مرتب کتک میخوردم درد استخوانم به حدی بود که فاصله بین سلول تا اتاق بازجویی را با حالت نشسته میپیمودم. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. نمازهایم را نشسته میخواندم حتی دستشویی هم نشسته میرفتم. صحنههای عجیبی بود.
افراد بدتر از من هم بودند کسانی را که زندگی مخفی داشتند و اسلحه را به همراه داشتند و معلوم بود که سر قرار دستگیر شدهاند نمیگذاشتند به خواب بروند. از سرشب تا صبح صدای شکنجه آنها میآمد.
این را هم بگویم در ایامی که شکنجه میشدم خورد و خوراک نداشتم همهاش سعی داشتم غذای کمتری بخورم چون همیشه آرزو میکردم که حتی اگر شده زیر شکنجهها از بین بروم ولی اطلاعاتی لو ندهم که سبب دستگیری چند برادر دینی شود.
نکته جالب دیگر اینکه بازجوها وقتی ما را برای شکنجه و کتک میبردند با همدیگر قاه قاه میخندیدند و با همان حالت تمسخر میگفتند که اینها میخواهند رژیم را عوض کنند و خودشان حکومت کنند در آن دوره، این حرف هم برای آنها خندهدار بود، هم برای ما.
در نظر آنها یک رژیم مقتدر با ساواک و ارتش مجهز و با داشتن پشتوانهای چون آمریکا با راه افتادن و مبارزه چهار تا جوان سقوط نمیکرد. ما هم با این نیت فعالیت نمیکردیم. فقط به عنوان وظیفه مذهبی و برای مبارزه با ظلم به پا خاسته بودیم. اصلا در ذهنمان این تصور را نداشتیم که بزودی رژیم پهلوی در ایران ساقط میشود.
در هر حال همه این صحنهها نشان میداد که همه چیز دست خداست یعنی اینکه سلطنت آسمان و زمین مال خداست، جنود آسمانها و زمین از آن خداست، هر لحظه تصمیم بگیرد بزرگترین ارتشها را از پا در میآورد و بزرگترین قدرتها و سلاحها را از کار میاندازد. این حادثه و جریان بارها در ذهنم مرور میشد.
شکنجهگران آدمهای پستی بودند. یک بار هم مرا به تجاوز جنسی تهدید کردند، آنها مرا به اتاق عمل بردند و لخت کردند و به قسمتهای حساس بدنم شوک الکتریکی میدادند، لحظات سختی بود. میدانستم که آنها از هیچ کاری ابایی ندارند.
در آن لحظات به بحر آیات و وعدههایی قرآن، دعاها و غیره میرفتم و به خدا توسل میجستم که از ترس این کارها، خدای ناکرده چیزی را لو نداده باشم. یادم هست که در آن لحظات آیاتی از قرآن کریم در ذهنم تداعی میشد.
پیش خود میگفتم خدایا تو آگاهی، افتادن یک برگ از درخت به علم تو و اذن توست همه چیز دست توست ما را از این بلایا در امان نگه دار، خلاصه تحت ارعاب و تهدیدهای آنها قرار نگرفتم و با اینکه مقدمات و صحنههایی را مهیا کردند باز هم نتوانستند از من حرفی بکشند».
منبع: کتاب خاطرات سید مرتضی نبوی
نظر شما