اين امامزاده كور میكند اما شفا نمیدهد!
يکشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۱۶
به منزل مرحوم حاجی اسماعيل بابايی رفتم و خواستم تا از عباس كه در آن زمان فرمانده پايگاه هوايی اصفهان بود، بخواهد فرزندم را نزد خود به كارهای اداری و دفتری مشغول كند... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
كريمی شوهر خاله سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی:در سال 1361 فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازی در حال اعزام به اصفهان بود ترس از اين داشتم كه فرزندم به جبهه جنگ اعزام شود، از اين رو به منزل مرحوم حاجی اسماعيل بابايی رفتم و خواستم تا از عباس، كه در آن زمان فرمانده پايگاه هوايی اصفهان بود، بخواهد فرزندم را در اصفهان نزد خود به كارهای اداری و دفتری مشغول كند مرحوم بابايی با شناختی كه از فرزندش عباس داشت با خنده گفت: اين امامزاده كور میكند اما شفا نمیدهد.
او چون اصرار مرا میديد، قول داد تا مسأله را با عباس در ميان بگذارد، از اين رو به همراه مرحوم حاج اسماعيل بابايی به پايگاه هوايی اصفهان رفتيم وقتي رسيديم عباس در خانه نبود همسر ايشان ضمن استقبال از ما با تلفن ورود ما را به اطلاع شهيد بابايی رساند تا آمدن ايشان همچنان مضطرب بودم و با خود میانديشيدم كه به تقاضای من عمل میكند يا خير؟.
همانطور كه از پنجره به بيرون چشم دوخته بودم، ناگاه ديدم كه عباس از اتومبيل پياده شد درجه سرهنگی را از شانهاش برداشت و درون جيبش گذاشت سپس وارد ساختمان شد و دقايقی بعد به داخل اتاق آمد ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و خيلی گرم احوالپرسی كرد.
شام را كه خورديم به گونهای سر صحبت را باز كردم و مسأله فرزندم را به او در ميان گذاشتم و خواستهام را به او گفتم چهره عباس كه تا آن لحظه بشّاش بود، با گفتن اين سخن برافروخته شد و چيزي نگفت.
اما پيدا بود كه خيلی ناراحت شده است همه بستگانی كه در آنجا بودند، چشم به عباس دوختند تا پاسخ او را بشنوند؛ ولی او همچنان ساكت بود و گويا به نقطهای بر روی گلهای فرش چشم دوخته بود.
بار ديگر خواستهام را تكرار كردم، ولی او باز هم چيزی نگفت وقتی برای بار سوم تقاضايم را گفتم، او در حالی كه سرش را به زير انداخته بود گفت: حاجی آقا! اگر حجّت میخواهد بيايد، بيايد و آموزشی را در اصفهان بماند، ولی فيلش ياد هندوستان نكند و پس از پايان آموزشی برود جبهه!.
با شنيدن كلمه جبهه انگار آب سردی بر بدنم ريخته شد گفتم: عباس جان! ما اين راه دور و دراز را آمده ايم اينجا تا تو كاری كنی كه او به جبهه نرود و هنوز سخنم به پايان نرسيده بود كه ديدم عباس در حالی كه سرش را به علامت تأسف تكان میداد و خشمگين به نظر میآمد گفت: اين كار از دست من ساخته نيست من نمیتوانم به عنوان فرمانده پايگاه بچههای مردم را به جبهه اعزام كنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.
ديگر چيزی نگفتم و فردای آن شب به قزوين آمديم فرزندم پس از گذراندن دوره آموزشی به جبهه اعزام شد و سرانجام خدمت سربازی را با موفقيّت به پايان رساند و پس از پايان دوره سربازی، يک روز نزد عباس رفت و از اينكه هيچ تبعيضی بين خويشاوندان و افراد ناشناس نگذاشته و مانع اعزام او به جبهه نشده بود از او تشكر كرد.
او هميشه میگفت كه من از اين حركت عباس درس شجاعت، ايثار و جوانمردی آموختم و آن را تا پايان عمر از ياد نخواهم برد.
منبع: کتاب پرواز تا بینهایت(یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی)
نظر شما