بیبین! به من مِخَندَه!
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۶:۵۲
هر بار که به قاسم نگاه میکرد، هیجانزده میشد و میگفت: بیبین! به من مِخَندَه! حال آن که هیچ نوزادی در آن سن و سال نمیخندد... ادامه این خاطره از همسر شهید «حجتاله صنعتکار آهنگریفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حجتاله صنعتکار آهنگریفرد، ششم اسفند ۱۳۳۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش عزتالله و مادرش ثریاخانم نام داشت.
این شهید گرانقدر تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد.
شهید صنعتکار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳ با سمت فرمانده گروهان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
همسر شهید حجتاله صنعتکار آهنگریفرد:
قاسم ـ تنها یادگار آن عزیز سفرکرده ـ تازه چند روزی از به دنیا آمدنش نمیگذشت، که آقا حجت ـ باباش ـ از جبهه آمد. آقا حجت، چند روزی بیشتر مرخصی نگرفته بود و باید هر چه سریعتر به منطقه برمیگشت. بچه را که دید، بلندش کرد و روی دستهایش گرفت و به سنت نبوی، در گوشهایش اذان و اقامه گفت و بعد نگاهش را به سوی من گرداند و به حالت غیرمنتظرهای ـ آن هم با آن لهجهی ناب قزوینیاش ـ گفت: اِسمِشَه مِذارَم قاسم!
علتش را پرسیدم و گفت: این طوری یاد دایی شهیدِشَم زنده مِشَد! آخر، پیش از این داداشم ـ قاسم شکیبزاده ـ هم در عملیات آزادسازی خرمشهر روحش به آسمانها پر کشیده بود و از طرفی هم آقا حجت به این جور کارها اعتقاد عجیبی داشت!
در مدت زمان کوتاهی که به مرخصی آمده بود، هر بار که به قاسم نگاه میکرد، هیجانزده میشد و میگفت: بیبین! به من مِخَندَه! حال آن که هیچ نوزادی در آن سن و سال نمیخندد. این یکی از آن نکات عجیبی بود که رازش تا اَبد برایم نهفته ماند.
نکتهی دیگری که برایم بسیار جالب بود این که، برای یک بار هم قاسم را ـ به مانند دیگر پدران مشتاق ـ گرم در آغوش نگرفت. تنها یکبار، آن هم به خاطر اصرارهای بیش از حد من راضی شد او را در حد این که در دستانش گرفته و بوسهای برگونههایش بزند، بغل بگیرد ـ که به لطف دوربین عکاسی ـ خاطرهاش برای همیشه جاودانه شد!
او نمیخواست که حتی مِهر فرزندش، بالهای عروجش را از او بگیرد و مانع پروازش شود.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
این شهید گرانقدر تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد.
شهید صنعتکار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳ با سمت فرمانده گروهان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
همسر شهید حجتاله صنعتکار آهنگریفرد:
قاسم ـ تنها یادگار آن عزیز سفرکرده ـ تازه چند روزی از به دنیا آمدنش نمیگذشت، که آقا حجت ـ باباش ـ از جبهه آمد. آقا حجت، چند روزی بیشتر مرخصی نگرفته بود و باید هر چه سریعتر به منطقه برمیگشت. بچه را که دید، بلندش کرد و روی دستهایش گرفت و به سنت نبوی، در گوشهایش اذان و اقامه گفت و بعد نگاهش را به سوی من گرداند و به حالت غیرمنتظرهای ـ آن هم با آن لهجهی ناب قزوینیاش ـ گفت: اِسمِشَه مِذارَم قاسم!
علتش را پرسیدم و گفت: این طوری یاد دایی شهیدِشَم زنده مِشَد! آخر، پیش از این داداشم ـ قاسم شکیبزاده ـ هم در عملیات آزادسازی خرمشهر روحش به آسمانها پر کشیده بود و از طرفی هم آقا حجت به این جور کارها اعتقاد عجیبی داشت!
در مدت زمان کوتاهی که به مرخصی آمده بود، هر بار که به قاسم نگاه میکرد، هیجانزده میشد و میگفت: بیبین! به من مِخَندَه! حال آن که هیچ نوزادی در آن سن و سال نمیخندد. این یکی از آن نکات عجیبی بود که رازش تا اَبد برایم نهفته ماند.
نکتهی دیگری که برایم بسیار جالب بود این که، برای یک بار هم قاسم را ـ به مانند دیگر پدران مشتاق ـ گرم در آغوش نگرفت. تنها یکبار، آن هم به خاطر اصرارهای بیش از حد من راضی شد او را در حد این که در دستانش گرفته و بوسهای برگونههایش بزند، بغل بگیرد ـ که به لطف دوربین عکاسی ـ خاطرهاش برای همیشه جاودانه شد!
او نمیخواست که حتی مِهر فرزندش، بالهای عروجش را از او بگیرد و مانع پروازش شود.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
نظر شما