روایت خواندنی از ماجرای شهید 14 ساله ای که شناسنامه اش را دستکاری کرد
شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۸
«مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: اسم اخویت هم که توی لیست است» شهید "قاسم شکیبزاده" از شهدای استان قزوین بیستم اردیبهشت 1361 در خرمشهر به شهادت رسیده است، آنچه میخوانید بخشی از خاطرات ایشان است که برادر این شهید بزرگوار به ماجرای دستکاری شناسنامه و چگونگی اعزام شهید به جبهه میپردازد.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید قاسم شکیبزاده، یکم خرداد ۱۳۴۶ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اصغر، کشاورزی میکرد و مادرش طاهره نام داشت. این شهید گرانقدر دانشآموز سوم راهنمایی بود، از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
روایت خواندنی از ماجرای شهید 14 ساله در دستکاری شناسنامهاش برای اعزام به جبهه
روایت خواندنی از ماجرای شهید 14 ساله در دستکاری شناسنامهاش برای اعزام به جبهه
حسن(علی) شکیبزاده برادر شهید قاسم شکیبزاده:
مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من، سراغ همه برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند، اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو.
هنوز همه جمله را ادا نکرده بودم که در یک چشم به هم زدن پر درآورد و رفت، من که خودم هم نفهمیده بودم که چه گفتهام، بلافاصله تلفن را برداشتم، شماره واحد اعزام سپاه را گرفته و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود گفتم: اخوی ما دارد میاد سراغ شما که اجازه بدی برود جبهه، شناسنامهاش را بخواه و چون به سن قانونی نرسیده، بهانهای بگیر و نگذار به جبهه برود.
آن روزها سرمان شلوغ بود، مرتب شهید و مجروح میآوردند و ما هم باید همه کارهای لازم را انجام دهیم، بنابراین یادم رفت که موضوع را پیگیری کنم، اتفاقاً چون فردای آن روز هم باید برای تشییع پیکر مطهر 16 شهید برنامهریزی کنیم، شب خانه نرفتم و تا صبح بنیاد شهید بودم.
ساعت 8 صبح بود، مادر زنگ زد و گفت: قاسم دیشب نیامده. گفتم: حتماً با بچهها رفته است بسیج، ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم.
وسط مسیر تشییع شهدا بودیم که مسئول اعزام بسیج را دیدم، زد پشت من و گفت: اخوی! حالا ما را میذاری سر کار؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: اخوی شناسنامهاش را آورد، اما سنش که مشکلی نداشت. گفتم: خوب! گفت: خوب که خوب، ما هم مهر زدیم و رفت. گفتم: کجا؟ گفت: احتمالاً خرمشهر...
چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم، نشد که نشد. چند روز بعد ساعت 9 صبح و طبق معمول زنگ زدم به تعاون سپاه تا اسامی شهدایی که شب قبل آورده بودند را بپرسم تا برای تشییع آنها برنامهریزی کنیم.
چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم، نشد که نشد. چند روز بعد ساعت 9 صبح و طبق معمول زنگ زدم به تعاون سپاه تا اسامی شهدایی که شب قبل آورده بودند را بپرسم تا برای تشییع آنها برنامهریزی کنیم.
مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: اِ، اِ، اسم اخویت هم که تو لیست است.
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیبزاده
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیبزاده
نظر شما