سرود من مسلمانم!
پنجشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۴۲
تا اولین بیت سرود یعنی جمله «من مسلمانم» را به زبان راندم، صادق از داخل سنگر فرماندهی فریاد زد «من نمیدانم». ناگهان خنده و گریه رزمندهها... ادامه این خاطره از «منوچهر مهجور» یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، منوچهر (علیاصغر) مهجور متولد 1326 در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ 17 قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار میرود.
وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب میباشد.
خاطرهای از منوچهر (علیاصغر) مهجور:
عملیات رمضان را پیش رو داشتیم که خبر رسید به تاخیر افتاده فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از رزمندهها را به مرخصی فرستادم تا با روحیه بهتری برای حمله بازگردند.
باقی برادران که دیدند فعلا خبری از حمله نیست تصمیم گرفتند سر خود را به کاری گرم کنند. شب چهارشنبه بود و قرار شد دعای توسل بخوانیم ولی مداح به مرخصی رفته بود. رزمندهها دور من حلقه زدند و گفتند: «حاجآقا شما زحمت مراسم را گردن بگیر».
در ابتدا کمی طفره رفتم «من که صدای خوبی ندارم بروید سراغ برادران دیگر... چرا از آنها نمیخواهید؟».
ولی بچهها کوتاه نیامدند و در نهایت پذیرفتم. یکی از دوستان به نام «صادق انبارلویی» داخل سنگر فرماندهی کنارم نشسته بود. هر چه اصرار کردیم به محوطه بیاید زیر بار نرفت که نرفت. ظاهرا این رزمنده شوخ طبع و شیرین گفتار هوای تنهایی به سرش زده بود.
خیال کردم میخواهد آرامشی در یک حس طوفانی و معنوی را تجربه کند. به دوستانش گفتم: «سر به سرش نگذارید! اجازه بدهید هر جا راحت است بنشینید و توی حال خودش باشد».
صادق داخل سنگر فرماندهی نشست تا از همان جا مشغول شنیدن دعای توسل شود و همراهیمان کند.
بلندگو را به دست گرفتم و ابتدا دعای توسل را خواندم. حس عجیبی به رزمندهها دست داد. اشک ریختند و از هم حلالیت میطلبیدند و در آن میان عدهای استغفار میکردند. انگار یک حس درونی به آنها میگفت که عملیات سختی پیش رو دارند.
بعد از آن تصمیم گرفتم سرودی بخوانم و آن حس و هوای معنوی را با کمی شادی درآمیزم، بنابراین سرود «من مسلمانم، اهل قرآنم، من مرید مکتب پیر جمارانم تا قیامت پیرو راه شهیدانم...» -که باب روز بود و در جبههها بسیار زمزمه میشد– را انتخاب کردم.
میدانستم رزمندهها مضمون این آهنگ را خیلی دوست دارند و اکثر آنها شعر آن را از بر کردهاند و همراهیام میکنند.
تا اولین بیت سرود – یعنی جمله «من مسلمانم»- را به زبان راندم، صادق از داخل سنگر فرماندهی فریاد زد «من نمیدانم». ناگهان خنده و گریه رزمندهها درهم درآمیخت و بدین ترتیب خاطره شیرینی برای همگی ما به یادگار ماند.
منبع: کتاب مرد روزهای بارانی (روایت زندگی علیاصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)
وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب میباشد.
خاطرهای از منوچهر (علیاصغر) مهجور:
عملیات رمضان را پیش رو داشتیم که خبر رسید به تاخیر افتاده فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از رزمندهها را به مرخصی فرستادم تا با روحیه بهتری برای حمله بازگردند.
باقی برادران که دیدند فعلا خبری از حمله نیست تصمیم گرفتند سر خود را به کاری گرم کنند. شب چهارشنبه بود و قرار شد دعای توسل بخوانیم ولی مداح به مرخصی رفته بود. رزمندهها دور من حلقه زدند و گفتند: «حاجآقا شما زحمت مراسم را گردن بگیر».
در ابتدا کمی طفره رفتم «من که صدای خوبی ندارم بروید سراغ برادران دیگر... چرا از آنها نمیخواهید؟».
ولی بچهها کوتاه نیامدند و در نهایت پذیرفتم. یکی از دوستان به نام «صادق انبارلویی» داخل سنگر فرماندهی کنارم نشسته بود. هر چه اصرار کردیم به محوطه بیاید زیر بار نرفت که نرفت. ظاهرا این رزمنده شوخ طبع و شیرین گفتار هوای تنهایی به سرش زده بود.
خیال کردم میخواهد آرامشی در یک حس طوفانی و معنوی را تجربه کند. به دوستانش گفتم: «سر به سرش نگذارید! اجازه بدهید هر جا راحت است بنشینید و توی حال خودش باشد».
صادق داخل سنگر فرماندهی نشست تا از همان جا مشغول شنیدن دعای توسل شود و همراهیمان کند.
بلندگو را به دست گرفتم و ابتدا دعای توسل را خواندم. حس عجیبی به رزمندهها دست داد. اشک ریختند و از هم حلالیت میطلبیدند و در آن میان عدهای استغفار میکردند. انگار یک حس درونی به آنها میگفت که عملیات سختی پیش رو دارند.
بعد از آن تصمیم گرفتم سرودی بخوانم و آن حس و هوای معنوی را با کمی شادی درآمیزم، بنابراین سرود «من مسلمانم، اهل قرآنم، من مرید مکتب پیر جمارانم تا قیامت پیرو راه شهیدانم...» -که باب روز بود و در جبههها بسیار زمزمه میشد– را انتخاب کردم.
میدانستم رزمندهها مضمون این آهنگ را خیلی دوست دارند و اکثر آنها شعر آن را از بر کردهاند و همراهیام میکنند.
تا اولین بیت سرود – یعنی جمله «من مسلمانم»- را به زبان راندم، صادق از داخل سنگر فرماندهی فریاد زد «من نمیدانم». ناگهان خنده و گریه رزمندهها درهم درآمیخت و بدین ترتیب خاطره شیرینی برای همگی ما به یادگار ماند.
منبع: کتاب مرد روزهای بارانی (روایت زندگی علیاصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)
نظر شما