بیرون بیمارستان تاریکی مطلق بود!
يکشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۴۳
نوید شاهد - «برای جلوگیری از خروج نور به خارج ساختمان، تمام شیشه پنجرههای بیمارستان به رنگ مشکی درآمده بودند. شب که لامپها و چراغها روشن میشدند کوچکترین روزنهای برای خروج نور وجود نداشت و بیرون تاریکی مطلق بود ...» ادامه این خاطره از زبان "مریم قزوینی" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه مریم قزوینی، هجدهم مهر 1341 در شهر قزوین به دنیا آمد. تا دیپلم در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان سینا در کوت عبدالله مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
حال و هوای دفاع مقدس در بیمارستان اهواز
مریم قزوینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند:
خانوادهام تلفن نداشتند و هر موقع دلشان بیتاب و بیقرار میشد از منزل اقوام تماس میگرفتند. بار اولی که مادرم زنگ زد بغضم را بلعیدم و پرسیدم: عزیز جون، وقتی آقا جون به خانه آمد نگفت چرا اجازه دادی مریم برود؟
مادرم گفت که خوابش را برای او تعریف کرده و آقا جون دست از شماتت من برداشته و گفته است: «دیگر اجازه دادهای و او هم رفته است. انشاءالله خداوند پشت و پناهش باشد.»
هر موقع مادرم تماس میگرفت شاکی بود که چرا من زنگ نمیزنم. گاهی آنقدر سرمان شلوغ بود که کسی تلفن را جواب نمیداد و دل عزیز به هزار راه میرفت. من برای دلداری او میگفتم: عزیز جان! نگران نباش اینجا خبری نیست. دشمن با ما کاری ندارند.
او هم میگفت: شنیدهام اهواز را زدهاند! شما کجای شهر ساکنید؟ و من آسمان و ریسمان میبافتم تا خیالش را آسوده سازم. ولی با گذشت زمان دل هر دوی ما قرصتر شد و دلتنگی کمتر.
البته امید دادنهای من به مادرم بیدلیل نبود. داخل اطلاعات جلوی در بیمارستان چند سرباز و سپاهی بودند که به نگهبانان برای حراست محوطه یاری میرساندند.
برای حفاظت داخل بیمارستان نیز نیروهای امنیتی به طور ناشناس رفتوآمد میکردند و دیدن آنها به پرسنل اطمینان خاطر میبخشید.
ضد هواییها نیز بیست و چهار ساعته مراقب اوضاع بودند. برای جلوگیری از خروج نور به خارج ساختمان، تمام شیشه پنجرههای بیمارستان به رنگ مشکی درآمده بودند. شب که لامپها و چراغها روشن میشدند کوچکترین روزنهای برای خروج نور وجود نداشت و بیرون تاریکی مطلق بود.
تنها کورسویی میتوانست دشمن را متوجه سازد. ما برای انجام کارها در محوطه بیمارستان با خود چراغ قوه میبردیم و مدام تذکر میشنیدیم «نورش را بالا نگیرید.»
چراغ قوه را روشن میکردیم و بخشی از مسیر را میدیدیم و دوباره خاموش میکردیم. سپس با گامهای کوتاه چند قدمی میپیمودیم و کمی جلوتر دوباره چراغ را لحظهای روشن مینمودیم.
چند بار بمباران دشمن به اندازهای گوش خراش بود که ما فکر کردیم بیمارستان مورد اصابت قرار گرفته است. شتابان خود را از خوابگاه بیرون انداختیم و مشاهده کردیم که دقیقا چند متری ساختمان را زدهاند.
صدای ضد هوایی و آتش نیروهای خودی و دشمن همیشه به گوش میرسید و روزها دود و گردوغبار حاصل از بمباران، از آن سوی رود کارون قابل مشاهده بود.
خوابگاه داخل محوطه قرار داشت. هر اتاق شامل ده تخت میشد. یکی از این اتاقها متعلق به خانمها بود. پرسنل بومی شیفت شب، تمام وقت خود را در بخشها میگذراندند و در غیر این صورت به منزل میرفتند.
ما نیز بیشتر مواقع قبل از خواب، سربهسر یکدیگر میگذاشتیم و خواب را به چشم هم حرام میکردیم. پزشکان شیرازی نیز با ما هم اتاق بودند. خیلی دوست داشتیم خاطراتشان را بشنویم و اغلب شبها آنها را به حرف میکشاندیم.
از ایثار و عملکردهای متهورانه و بیمثال آنان داستانهای زیادی شنیده بودیم ولی نمیدانم از روی کم حرفی بود یا مناعت طبع که چیزی بازگو نمیکردند.
منبع: جلد دوم کتاب به قول پروانه(روایت خاطرات مریم قزوینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)
نظر شما