محاله حسین بگه زنگ میزنم و نزنه!
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۳۴
نوید شاهد - «پدر گفت: آروم بگیر دختر! کمی بخواب شاید ماموریت رفته به شهر دیگه، شاید تلفن در دسترس نبوده. گفتم: محاله بابا... محال حسین بگه زنگ میزنم و نزنه. مطمئنم اتفاقی افتاده ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید "حسین لشگری" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری، متولد 1331 در ضیاءآباد استان قزوین به دنیا آمد و در تیرماه 1356 با درجه ستوان دومی خلبانی فارغالتحصیل شد و در یگانهای نیروی هوایی دزفول، مشهد و تبریز دوره شکاری را تکمیل کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست، پس از انجام 12 ماموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
وی در سه ماهه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال در کنار 60 نفر از دیگر همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری میشد، اما پس از پذیرش قطعنامه ایشان را از سایر دوستان جدا کردند که دوران اسارت انفرادی وی 10 سال طول کشید.
لشگری سرانجام پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به خاک مقدس وطن بازگشت، در بدو ورود به وطن لقب "سيد الاسرای ايران" را از مقام معظم رهبری دريافت كرد.
وی پس از سالها تحمل رنج و آلام ايام اسارت بامداد روز دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 در بيمارستان لاله تهران به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
محاله حسین بگه زنگ میزنم و نزنه!
مرحوم حواء (منیژه) لشگری همسر سیدالاسرای ایران در کتاب خاطراتش روایت میکند: حسین گفت فردا تماس میگیرم. شب روز بعد، از ساعت هشت پای تلفن نشسته بودم. هر کس زنگ میزد با یک بوق گوشی را برمیداشتم به امید اینکه حسین باشد.
ساعت نُه شد. ده، یازده حسین زنگ نزد. بیقرار شدم. هر چه به گردان زنگ میزدم هیچ کس گوشی را برنمیداشت. محال بود کسی توی گردان نباشد، اما گوشی را برنمیداشتند.
تا صبح نخوابیدم و توی اتاق راه رفتم. پدر گفت: «آروم بگیر دختر! کمی بخواب شاید ماموریت رفته به شهر دیگه، شاید تلفن در دسترس نبوده. گفتم: محاله بابا... محال حسین بگه زنگ میزنم و نزنه. مطمئنم اتفاقی افتاده.
صبح روز بعد ساعت هشت تلفن زنگ زد. از نیروی هوایی بود؛ میخواستند با من صحبت کنند. گوشی را گرفتم. پدر، مادر و حاجخانم دورم نشسته بودند. یک نفر از پشت گوشی گفت شما خانم لشگری هستید؟ گفتم: بله چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ترسیده بودم گفت: نه خانم لشگری، چیزی نشده، فقط آقای لشگری به ماموریتی رفتهان که ما نمیتونیم پشت تلفن به شما بگیم. آدرس منزل پدرتون رو بدید حضوری خدمت میرسیم. آدرس دقیق را دادم و گوشی را گذاشتم.
تا گفتم از نیروی هوایی دو نفر میخواهند حضوری من را ببینند پدرم به هم ریخت. بلند شد رفت توی حیاط و هی قدم میزد. زمان زیادی نگذشت که یک سرهنگ و یک سرگرد نیروی هوایی آمدند.
فکرهای بدی به سراغم آمده بود یعنی تصادف کرده مریض شده... این افکار توی سرم میچرخید که آن دو نفر شروع کردند به حرف زدن: شما میدونید درگیریهای مرزی شدید شده. عراق در حال تعرض به مرزهای ماست.
دیروز جناب سروان اون طرف مرز عراق ماموریت داشتن که هواپیماشون رو زدن. هواپیماشون تو خاک عراق سقوط کرده است. پسرم، علی، در بغل خواهرم بود. داشت توی اتاق او را راه میبرد.
سرهنگی که داشت صحبت میکرد با تاسف به علی نگاه کرد و گفت: این پسرتونه؟ گفتم: بله. گفت: نگران نباشید همه چیز درست میشه. گفتم: چی درست میشه؟ حسین فوت کرده؟
گفت: نه، دیدهبانهای مرزی هواپیماش رو دیدهان که آتیش گرفته؛ همون لحظه چتری باز شده؛ چتر نجات سروان باز شده، اون توی خاک عراق اسیر شده. اما چون الان سفارتخانههای دو تا کشور تعطیله و روابط سیاسی نداریم کمی طول میکشه آزادش کنیم. خیالتون راحت باشه اون زندهست.
زدم زیر گریه و گفتم: چی درست میشه. بیچاره شدم... بدبخت شدم. مادر و حاجخانم آمدند کنارم تا آرامم کنند. آن دو نفر برخاستند که بروند. من هم دنبالشان از اتاق زدم بیرون. گفتم: میخوام برم دزفول. هر دو برگشتند و با تعجب پرسیدند: چرا؟
گفتم: میخوام برم خونهم باید برم خونهم رو ببینم. با تمام وجود میخواستم بروم و خانهام را ببینم. آن لحظه این تنها چیزی بود که میخواستم و احساس میکردم آرامم میکند. مادر و پدرم و هر کس دیگری که فکر میکرد ذرهای حرفش روی من تاثیر میگذارد نصیحتم کرد از خیر رفتن به دزفول بگذرم.
حتی فرمانده نیروی هوایی اسمشان یادم نیست ایشان هم شهید شدند زنگ زدند به خانه پدرم و با من صحبت کردند و گفتند: دخترم چرا میخوای بری؟ گفتم: نمیدونم، دلیلش رونمیدونم... اما باید برم. گفت: بسیار خب. فردا صبح، با اولین پرواز شما رو میفرستم دزفول. من و پسرم، مادرم و شوهر خواهر بزرگم که پسر عمهام است با اولین پرواز به دزفول رفتیم... .
منبع: کتاب روزهای بیآینه(خاطرات منیژه لشگری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری)
نظر شما