در عالم نوجوانی و بیتجربگی، مین را زیر پایم گذاشتم!
يکشنبه, ۳۰ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۱
نوید شاهد - «زمانی که مین واکسی برای آموزش، به دستم رسید، خم شدم، مین را زیر پایم گذاشتم و با نوک پا روی آن فشار آوردم. در یک لحظه صدای انفجار برخاست و به سرعت آموزشیار، دیگران را کنار زد تا خطر از آنان دور باشد ولی من همچنان با پا روی مین متلاشی شده ایستاده بودم ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز "عمران ثقفی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه 1344 است که اولین بار در سن 15 سالگی با دستکاری شناسنامهاش قدم به جبهه گذاشته است.
وی در عملیاتهایی از جمله فتحالمبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است. این جانباز بزرگوار در عملیات فتحالمبین هفتم فروردین ماه سال 1361 بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی 30 درصد نایل شده است.
در عالم نوجوانی و بیتجربگی، مین را زیر پایم گذاشتم!
جانباز سرافراز عمران ثقفی روایت میکند:
زمانی که ما را برای آموزش تخریب جدا میکردند و از میان جمع، داوطلب میخواستند؛ به ما دو نکته را تذکر میدادند که بدانید که به احتمال زیاد شکلات پیچ به خانه برمیگردید یعنی شهید خواهید شد و دوم اینکه مدام یادتان باشد که اولین اشتباه، آخرین اشتباه شما خواهد بود و بخصوص این دومی را ورد زبانمان کرده بودند ولی تا تخریبچی نباشی نمیدانی که در آموزش بازی کردن با مین چه لذتی دارد.
کلاسهای تئوری عطش ما را برای در دست گرفتن مین، بیشتر میکرد؛ ولی آموزشهای عملی با سیخک زدن و نحوه استفاده از سرنیزه و سیمچین شروع شد. مثل اینکه مصطفی و آقای حسین کربلایی که مسئول آموزش ما بودند، خود نیز برای کار کردن با مین انتظار زیادی متحمل شده بودند.
شروع کار عملی ما با دینامیت و پس از آن تیانتی و بعد نحوه استفاده از سی 4 بود. پس از آموزش این سه، نخستین مینی که آموزش دیدیم مین جعبهای و پس از آن مینهای ضد نفر و سپس مینهای ضد خودرو و در نهایت ضد تانک بود.
آن روز مین واکسی را آموزش میدیدیم. نامگذاری این مین به دلیل شباهتش به قوطی واکس بود. چاشنی آن از بغل و پهلو بود. مینهایی که برای آموزش آورده بودند، طبیعتا از قبل، خنثی شده بودند و چاشنی انفجار آنها قبلا خارج شده بود تا مبادا خطری ایجاد نماید که واقعا هم بعدها فهمیدیم که چه کار عاقلانهای کرده بودند.
چون خود من اولین کسی بودم که به وسوسه افتادم تا احساس کنم که چقدر نیروی پا لازم است تا یک مین واکسی منفجر شود و در آن عالم بیتجربگی فکر میکردم که اگر نوک پا حرکت کنم و پا را به آرامی روی زمین بگذارم، مین منفجر نخواهد شد.
اکنون که به یاد آن تفکراتم میافتم، خودم به خنده میآیم که مگر میشود کسی با نوک پا رفتن، وزن خود را کم کند؛ ولی عالم نوجوانی و بیتجربگی بود. نمیدانم زمانی که مین واکسی برای آموزش، به دستم رسید، چه مدت طول کشید تا خم شدم و مین را زیر پایم گذاشتم و با نوک پا روی آن فشار آوردم.
در یک لحظه صدای انفجار برخاست و آموزشیاری که نزدیکمان بود، دیگر بچهها را به سرعت به کناری زد تا آنان از خطر دور باشند و در آن میان من همچنان با پا روی مین متلاشی شده ایستاده بودم.
تازه بعد از آن بود که دانستم مین واکسی دارای دو چاشنی میباشد، یک چاشنی ضعیفتر در درون خود مین برای ایجاد انفجار در چاشنی اصلی، کار گذاشته شده است و همان چاشنی قوطی مین را منفجر کرده بود؛ ولی قدرت اینکه تیانتی موجود در مین را فعال سازد نداشت و گرنه من در همان اوایل آموزش، حداقل پای راستم را از دست داده بودم، البته اگر به دیگران آسیب نمیزدم.
خبر دسته گلی که من به آب داده بودم، همراه صدای انفجار به گوش مصطفی و دستیارش کربلایی رسید و آن دو تن هم به من گفتند مگر نگفته بودیم که اولین اشتباه، آخرین اشتباه است؟ تو دیگر نمیتوانی در آموزش شرکت کنی و مرا به کناری که سید حسن ایستاده بود هدایت کردند تا به موقع به مقر تیپ برگردانده شویم.
با دیدن سید حسن خوشحال شدم؛ چرا که با دیدن او در محل مورد اشاره دانستم که یک شریک جرم پیدا کردم. وضعیت او از من بدتر بود. او مین واکسی را در دستانش فشرده بود و ترکیدن قوطی مین کف دستانش را زخمی کرده بود.
به هر حال هر دو مانند دو کودک شیطنتکار که منتظر تنبیهشان هستند، سر به زیر ایستاده بودیم و تا آنجا که میتوانستیم قیافهای مظلومانه به خود گرفته بودیم. بخصوص سید حسن با آن صورت گرد و عینک قاب سیاهش قیافهای به خود گرفته بود که دل من هم برای او میسوخت.
نیم ساعتی ایستاده بودیم که مصطفی و آقای حسین کربلایی به سمت ما آمدند. ظاهراً با هم تبانی کرده بودند. مصطفی که مسئول آموزش بود میگفت که ما باید به مقر برگردیم و حسین کربلایی ضمانت ما را میکرد.
این بازی آن دو، سه دقیقهای طول کشید تا بالاخره مصطفی رضایت داد تا از ما دو نفر بچه شیطان قول بگیرد که دیگر شیطنت نکنیم. ما پس از قسم و آیه قول دادیم که مراقب و حرف گوشکُن باشیم. مصطفی گفت مگر نگفتهایم که اولین اشتباه آخرین اشتباه است؟ حال شما شانس آوردید که چاشنی اصلی مینها را در آورده بودند و الا اکنون شما دست و پا نداشتید.
رضایت مصطفی برای ما بهترین مژده بود و ما پس از تشکر بدو به کنار دیگر بچهها رفتیم، ولی تا چند ساعت سر به زیر بودیم و به اجبار در برابر گوشه و کنایه سایرین سکوت میکردیم.
منبع: کتاب هوشنگ، مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی
نظر شما