خاطره خواندنی مریض شدن "گنجعلی" از نرفتن به جبهه!
دوشنبه, ۰۵ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۰۱
نوید شاهد - «گنجعلی عاشق جبهه و جنگ بود و از اینکه همه دوستانش به جبهه رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود و حتی به مدت دو هفته مریض شد ...» ادامه این خاطره از زبان پدر شهید "گنجعلی غیاثوند محمدخانی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید گنجعلی غیاثوندمحمدخانی، دوم مهر ۱۳۴۳، در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش شیرعلی، کارگری میکرد و مادرش زرینتاج نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هشتم اردیبهشت ۱۳۶۱، در دارخوین بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.
خاطره خواندنی مریض شدن "گنجعلی" از نرفتن به جبهه!
شیرعلی غیاثوند محمدخانی پدر شهید بزرگوار گنجعلی غیاثوندمحمدخانی روایت میکند:
«گنجعلی» عاشق جبهه و جنگ بود و از اینکه همه دوستانش به جبهه رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود. حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری میبردیم، میگفتند: «هیچ ناراحتی ندارد ... فقط مشکل روحی!».
ناراحتی روحی «علی»، جبهه بود و اینکه دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود. من وقتی دیدم «علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرماندهاش و رضایتنامهاش را امضا کردم، تا برود.
«علی»، وقتی شنید که من رضایت دادهام تا به جبهه برود، بیماریاش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود.
او مرتب برایمان نامه مینوشت و از ما میخواست که با خانوادههای شهدا همدردی کنیم و آنها را تنها نگذاریم. یک روز، به اتاق «گنجعلی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیتنامهاش افتاد. وصیتنامهاش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش.
هر کجا میرفتم، میگفتند: «همین دو ساعت پیش این جا بود!» من برای دیدن او از «اندیمشک» به «سوسنگرد» و از آنجا به «کرخه»، «اهواز» و «آبادان» رفتم. صبح بود، که به فرمانداری «آبادان» رفتم تا نامهای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: «شما آموزش ندیدهاید و نمیتوانید به منطقه جنگی بروید.».
من هم در «آبادان» نامهای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به «گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به «قزوین» برگشتم. دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازه پسرم را به «قزوین» آوردند.
و درست دو روز بعد هم نامه پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید. من نامه شما را خواندم و میدانم که این آخرین دیدار من با خانوادهام میباشد. بعد از رفتن شما، من نمیتوانم زحمتی را که برای من کشیدهای جبران کنم. امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!
منبع: پایگاه اطلاعرسانی خط سرخ
نظر شما