خاطرات/ مجروحان شیمیایی مظلوم بودند
چهارشنبه, ۰۵ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۳۶
نوید شاهد - «مجروحان شیمیایی مظلوم بودند، آنها خیلی زجر میکشیدند، گاهی مجروح در ظاهر حال خوبی داشت ولی ناگهان تمام تنش تاول میزد، گویی چند دیگ آبجوش روی او ریخته باشند و گاهی هم در حین صحبت ناگهان ساکت میشدند و نگاه که میکردم میدیدم به شهادت رسیدهاند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات "محبوبه ربانیها" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان
قزوین، امدادگر جبهه محبوبه ربانیها، دوم اردیبهشت 1342 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای حاجتراب ربانیها و سکینه برادران بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش نانوا بود و دارای تحصیلات کارشناسی مامایی است. ایشان با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی، بیمارستان امام خمینی (ره) و بیمارستان صلاحالدین ایوبی به بیماران خدمات ارائه داد.
مجروحان شیمیایی مظلوم بودند
محبوبه ربانیها از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند:
دو سال و نیم درس خواندم. ابتدا باید کاردانی را به اتمام میرساندم و طرحم را میگذراندم سپس برای کارشناسی آزمون میدادم. در این مدت همسرم در سپاه قم بود و در دانشکده قم درس میخواند.
دانشکده به دانشجویان اجازه میداد موقع عملیات به جبهه بروند. در این مدت من در خوابگاه دانشگاه تهران بودم. روزهای هفتهام پر بود. کلاسهایم از شنبه شروع میشد تا چهارشنبه ادامه داشت. همسرم هم همینطور. پنجشنبهها در قزوین به مدت دو روز همدیگر را میدیدم. تا مدتها روال زندگی ما همین بود.
سال 1363 در حین تحصیل در مقطع کاردانی پسرم متولد شد. او را احمد نامیدیم. با تولد احمد یک سال مرخصی تحصیلی گرفتم و با یک اثاثیه مختصر به قم رفتم. بعد از پایان مرخصی تحصیلی، بلافاصله باقیمانده درسم را خواندم.
در این یک سال فرزندم را پیش مادرم میگذاشتم و اکثر شبها از تهران به قزوین باز میگشتم. مادرم هم جوان بود و همکاری میکرد. در دوران تحصیل در دانشگاه تهران ما، دورههای عملی خود را در بیمارستان امام خمینی و ولیعصر(عج) میگذراندیم.
یک روز اعلام کردند که مجروح شیمیایی آوردهاند و اگر کسی دوست دارد میتواند داوطلبانه پرستاری این افراد را بر عهده بگیرد. من و یکی از دوستانم دعوتشان را اجابت کردیم و داوطلب شدیم.
ما در فنون پرستاری مهارت داشتیم ولی قبلا مجروح شیمیایی ندیده و از تجربه کافی و مطالعه قبلی در این زمینه بیبهره بودیم. این مجروحان در بخش سیسییو بستری میشدند و ما فقط دستکش، گان و ماسکهای معمولی میپوشیدیم.
هنگامی که وارد بخش میشدم متوجه گذر زمان نبودم و فقط به انجام وظیفه و ادای دین میاندیشیدم. ولی بیرون که میآمدم انگار کوه کنده باشم، روح و جسمم مچاله میشد.
بالای سر خیلی از آنها صحنههای وحشتناکی را میدیدم که مرا از آرام و قرار میانداخت. بیشترشان ضایعات پوستی و تنفسی وسیع و عمیقی داشتند. من در عملیات فتحالمبین شاهد دست و پای بریده و رودههای بیرون ریخته بودم.
مجروحی که چهار دست و پایش قطع شده بود و هیچ جایی برای تزریق نداشت و به ناچار از گردنش رگ گرفتم. ولی هیچ کدام قابل مقایسه با مظلومیت مجروحان شیمیایی نبودند. آنها خیلی زجر میکشیدند.
گاهی مجروح در ظاهر حال خوبی داشت ولی ناگهان تمام تنش تاول میزد. گویی چند دیگ آبجوش روی او ریخته باشند. گاهی هم در حین صحبت ناگهان ساکت میشدند و نگاه که میکردم میدیدم به شهادت رسیدهاند.
در بخش ما بیشتر مجروحان شیمیایی به دیار باقی شتافتند و من شاهد سلامتی و درمان کسی نبودم. وقتی یکی از آنها به آسمان پر میکشید انگار دل ما هم از جا کنده میشد. اکثر آنها در عین بیماری و ضعف همچنان خدا را سجده مینمودند و جای مهری که بر پیشانی داشتند به جای بوسه خدا میماند. خانم پرستاری که به اتفاق من داوطلب شده بود رفته رفته خودش نیز شیمیایی شد و چشم از جهان فرو بست.
منبع: جلد چهارم کتاب به قول پروانه( خاطرات محبوبه ربانیها از زنان امدادگر استان قزوین)
نظر شما