مرگ را با چشمان خود در نبرد با عراقیها دیدم
شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۰
نوید شاهد - «عراقیها ما را به تیر بستند، اشهدم را خواندم و در این میان توپخانه دشمن هم شروع کرد به ریختن آتش سنگین روی ما دو نفر، انواع خمپاره و توپ ۱۰۶ به طرفمان میزدند. اولین باری بود که چنین در مهلکه دشمن افتاده بودم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز "دوستعلی صفری" از هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز دوستعلی صفری از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس روایت میکند: روزی از روزهای آبان ۵۹ هوا مهآلود و سرد بود. من و حسین با موتورسیکلت رفتیم شناسایی تا روستای مرئی که در سمت چپ جاده حمیدیه به سوسنگرد واقع شده بود، رفتیم. به آنجا که رسیدیم موتور را در روستا گذاشتیم و پیاده به طرف مواضع عراقیها حرکت کردیم.
چنان هوا سرد بود که وقتی از موتور پیاده شدیم، چند دقیقهای دستانمان را روی اگزوز موتور گذاشتیم تا گرم شود. غافل از اینکه پوست کف دستمان داشت میسوخت. آنگاه آهسته و بیصدا رفتیم جلو فقط کلاشینکف داشتیم وارد کانال مرِئی شدیم و برای آنکه دشمن ما را نبیند از داخل کانال حرکت کردیم و کمی که جلو رفتیم صدایی مبهم به گوشم خورد.
آثار عبور تانک از روی شنها در اطراف مشاهده میشد به دوستم گفتم: حسین فکر میکنم زیاد جلو آمدهایم چپ و راست ما دشمن است. مواظب باش محاصره نشیم. حسین با بیخیالی گفت: کارت نباشه بریم جلو امروز چنان گزارش خوبی تهیه کنیم که آقای عباس کیف بکنه.
اما یک باره نشست. پنج شش عراقی سبیل کلفت مسلح که چفیه قرمزی دور سرشان بسته بودند به طرف ما میآمدند. توی دلم خالی شد تا ما را دیدند همگی به جز یکیشان نشستند. من هم ایستاده بودم رو در روی هم بودیم. فاصلهمان شاید کمتر از بیست متر بود در محل تلاقی ما با دشمن، کانال پیچ داشت معلوم شد عراقیها هم برای شناسایی آمدهاند.
آنکه ایستاده بود به رفقایش گفت: پخش بشید. صدای کشیده شدن گلنگدن سلاحهایشان را شنیدم. روحیهام را به دست آوردم و بر خود مسلط شدم. به عربی و با تشر فریاد زدم: کی هستی تو؟ عراقی پاسخ داد: نترس، نترس ما از شماییم! تصور میکرد ما ستون پنجم آنها هستیم. آهسته به حسین گفتم: حسین عراقی هستند.
در این هنگام عراقیها ما را به تیر بستند تیرها از بغل، سر و گوشمان رد میشد و به بدنه کانال میخورد. اشهدم را خواندم صدای رگبار ترس خاصی در دلم انداخته بود. در این میان توپخانه دشمن هم شروع کرد به ریختن آتش سنگین روی ما دو نفر، انواع خمپاره و توپ ۱۰۶ به طرفمان میزدند.
نمیدانم چرا یکی از آنها به ما نمیخورد مرگ را با چشمان خود میدیدیم. اولین باری بود که چنین در مهلکه دشمن افتاده بودم. حسابی ترسیده بود و همه امیدم به خدا بود. زیر آتش دشمن با هر بدبختی بود خود را عقب کشیدم، اما در هنگام فرار یک گلوله تانک نزدیک ما به زمین خورد و منفجر شد احساس کردم سمت راست بدنم و پایم آتش گرفته میسوزد خون هم جاری شده بود.
حسین پرسید: علی طوریت شده؟ گفتم: بله ترکش خوردهام. اولین باری بود که زخمی میشدم بلافاصله حسین آمد و مرا بلند کرد. خواستم راه بروم، اما هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم و بیهوش شدم. حسین مرا سوار موتور کرد و با زحمت به عقب برگشتیم.
بعد مرا به بیمارستان صحرایی در کوت بردند و پانسمان کردند و سپس به اهواز فرستادند. در اهواز مرا به بیمارستانی بردند و بستری کردند. روزی سه بار آمپول پنیسیلین به من میزدند. زخم پایم عفونت کرده بود.
قبل از صرف صبحانه، ناهار و شام معمولا پرستار دختر یا زنی میآمد و مرا آمپول میزد. از اینکه یک زن مرا آمپول میزد خیلی ناراحت بودم. اما چارهای جز تسلیم نداشتم. آمپولها چنان دردی داشتند که از خوردن غذا سیر میشدم.
وقتی میزدند میگفتم: خواهر، یواشتر، آخ. پرستار میگفت: چیه؟ تو بچه جبههای، ترکش خوردهای، آن وقت از آمپول میترسی؟! میگفتم: باور کن از تیر و ترکش نمیترسم، اما از این آمپولها میترسم. هنوز هم هر وقت به آن لحظات فکر میکنم از زنده ماندنم تعجب میکنم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
نظر شما