خبر شهادتش سفره هفتسینمان را کامل کرد!
پنجشنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۲
نوید شاهد - «نزدیکیهای سال تحویل بود. سفره هفتسین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس میکردم سفره هفت سینمان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند. انگار سفره هفت سینمان کامل شده بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید "عبدالله ملکی " از زبان مادر این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عبدالله ملکی، یکم بهمن ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش شفیع، کشاورزی میکرد و مادرش صغراخانم نام داشت، تا دوم راهنمایی درس خواند و کارگر کارخانه دوچرخهسازی بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پا شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خبر شهادتش سفره هفتسینمان را کامل کرد!
صغری خانم اسماعیلی مادر شهید عبدالله ملکی نقل میکند:
نزدیک عید بود که بعد از چند روز مرخصی میخواست به جبهه برگردد. من نشسته بودم و داشتم ساکش را آماده میکردم؛ دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: "چه خبره؟ چقدر منو تحویل میگیری! "
گفت: "مامان عید امسال میخواهم برایت یک سوغاتی بیاورم، بگو چی دوست داری؟ "گفتم: "پیروزی رزمندگان. "
و بعد ادامه دادم که: "عبدالله جان! امسال حتماً عید بیا که دور هم باشیم" و بعد هم گفتم: "قول میدهی؟ " گفت: "باشد؛ مگر شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول میدم که روز اول عید بیایم. "
این را که گفت همه اهل خانه جمع شدیم تا از جلوی در راهش بیندازیم. از زیر قرآن ردش کردم و آب دنبالش ریختم. خواهرزادههایش که کوچک بودند به دنبالش تا سرکوچه رفتند.
کمی که از ما دور شد رفت و برای آنها دو تا بستنی خرید و آورد. در حال دادن بستنیها بود که گفت: "این آخرین بستنیهایی است که از دست من میگیرید. "
من راستش معنی حرفش را نفهمیدم، نمیدانم شاید هم خودم را زدم به اون راه، اما دیگه حالم مثل همیشه نبود.
نزدیکیهای سال تحویل بود. سفره هفتسین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس میکردم سفره هفت سینمان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند.
انگار سفره هفت سینمان کامل شده بود.
منبع: کتاب آخرین وداع (آخرین وداع مادران شهدا با فرزندانشان)
نظر شما