يکشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۳۲
نوید شاهد - همرزم سرلشكر خلبان شهید «محمد سبز‌آبادی» بیان می‌کند: «روزی كه عراق، پایگاه مهرآباد را با حملات وحشیانه خود بمباران كرد، در حقیقت شیپور جنگ را به صدا درآورد. محمد كه از چند روز قبل در پایگاه حضور داشت تا پیش از این، همسر و دو فرزندش را به هیچ عنوان ندیده بود.» ادامه این ماجرا را در نوید شاهد بخوانید.

آخرین پرواز!

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید «محمد سبزآبادی» یادگار «قربانعلی» و «فاطمه» سوم خرداد ماه سال 1332 در روستای کبودین از توابع شهرستان شهریار به دنیا آمد. وی تا پاین دوره متوسطه در رشته ریاضی در خواند و دیپلم گرفت. سروان نیروی هوایی ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. این شهید گرانقدر دوازدهم مهرماه سال 1359 با سمت خلبان هنگام عملیات برون مرزی به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.

در ادامه همسر و همرزمان این شهید بزرگوار از خاطرات خود از این امیر سرافراز را که در سال 1395 روایت کرده‌اند می‌خوانید:

**اسكورت شاه ولی دشمن شاه


محمد به خاطر هوش و استعدادی كه داشت همیشه جزو خلبانان درجه یک محسوب می شد. به همین علت او به همراه یكی از خلبانان زبده مأمور شد تا در روزی كه شاه می خواست از كشور فرار كند، اسكورت شاه بشود. در حقیقت قرار بود محمد و همكارش هواپیمای شاه را تا لب مرز همراهی كنند. اما آن روز از مطلب مهمی با من صحبت كرد. او به من گفت قصد دارد با هواپیمای خود هواپیمای شاه را بزند تا شاه و همراهانش را به درك واصل كند و خود نیز شهد شیرین شهادت را بجشد.

با اینكه از من خواسته بود راجع به این جریان با كسی صحبت نكنم، اما من دوست داشتم فریاد بزنم و به همه اعلام كنم كه قرار است برای عزیزم و بهترین فرد زندگی ام چه اتفاقی بیافتد، اما به خاطر حساسیت شدید مأموری و اینكه محمد از من خواسته بود كه به كسی چیزی نگویم، سكوت كردم.

لحظات سختی پر از استرس و تشویش بود.مدام با خودم فكر می كردم اكنون محمد در چه حالی است.محمد آن روز به خانه بازنگشت.خیلی چشم انتظار و نگرانش بودم.

فردای آن روز ناگهان صدای باز شدن در خانه را شنیدم. سراسیمه به سمت در دویدم. آری، محمد بود، با چهره ای ناراحت و مقبوض.

نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ مأموریت آنها لو رفته بود و نیم ساعت قبل از پرواز متوجه شده بودند كه هواپیمای حامل شاه و اطرافیانش از مرز كشور خارج شدند.

آخرین پرواز!

**فكر كن اینجا پادگانه

خرداد سال 1356، محمد برای مأموریت به شیراز رفته بود كه فرزندمان مریم به دنیا آمد. البته دخترم زودتر از موعد و هفت ماهه متولد شد و به همین دلیل بسیار ضعیف و كم وزن بود. محمد بی خبر از تولد فرزندمان در آنجا خواب دیده بود كه من از او كمك می خواهم. فردای آن روز مرخصی گرفت و به تهران برگشت و در بیمارستان به ملاقاتم آمد. كودكمان در دستگاه نگهداری می شد. محمد كه این صحنه را دید خیلی ناراحت شد، به همین خاطر عكس بچه را گرفت و با خود به شیراز برد. او از اینكه دید فرزندمان نارس به دنیا آمده و به مراقبت بیشتری احتیاج دارد، فوراً به تهران بازگشت و برای مدت 2 ماه ماندگار شد.

حال مریم خیلی بد بود و دكتر گفته بود كه اگر به او به اندازه كافی مایعات نرسد، از بین می رود. زیرا رگهای او دیگر قادر به انتقال سرم نبودند. به همین خاطر محمد به من گفت: «فكر كن اینجا پادگانه و من و تو باید دو ساعت به دو ساعت پاس بدهیم و با قاشق سرم در دهان بچه بریزیم.»

همین كار را انجام دادیم. هر دو ساعت كه می گذشت هر كدام از ما كه بیدار بود آن یكی را بیدار می كرد. شبهای عجیبی داشتیم. كودك چند ماهه من واقعاً داشت از دست می رفت و كاری از ما ساخته نبود. نزدیك اذان صبح بود، ناگهان از خواب بیدار شدم. دیدم كه محمد روی سجاده نماز همیشگی اش نشسته و در حال راز و نیاز با خداست. وقتی بلند شد، دیدم اشك تمام صورتش را خیس كرده است. كمی دقت كردم شنیدم زیر لب می گوید: «خدایا! امانت توست، راضیم به رضای تو!»

در همین حال دیدم كه بچه كه از روز قبل چشم باز نكرده بود، با چشمان باز شیر می خورد، این واقعاً یك معجزه بود.

آخرین پرواز!

**آخرین پرواز

روزی كه عراق، پایگاه مهرآباد را با حملات وحشیانه خود بمباران كرد، در حقیقت شیپور جنگ را به صدا درآورد. محمد كه از چند روز قبل در پایگاه حضور داشت تا پیش از این، همسر و دو فرزندش را به هیچ عنوان ندیده بود. زیرا در پایگاه و انجمن اسلامی، آنقدر سرش شلوغ بود كه حققتاً نمی توانست به آنها سر بزند و از حالشان با خبر شود. از این رو خانواده اش را به اتفاق یكی از دوستان به ساری فرستاد. اما آنها با توجه به شروع جنگ و استرس بالا و به جهت پیش بینی هرگونه اتفاقی فوراً به تهران بازگشتند.

روز دوم مهرماه سال 59 به پایگاه رفتم تا از وضعیت ایشان باخبر شوم، ناگهان در همان لحظه متوجه شدم كه محمد قصد دارد به بوشهر برود. فوراً به سمت او رفتم و احوالپرسی كردم. همان موقع كه به سمت هواپیما می رفتیم تا شهید سوار هواپیما شوند، با او گرم گرفتم. در بین راه به وی گفتم كه شما مدتی است بچه ها را ندیده اید و از حال آنها بی اطلاع هستید. لااقل قبل از پرواز به آنها سری می زدید. اما ایشان با یك اعتماد به نقس مثال زدنی گفتند: «خیلی دلم می خواد اما الان باید پرواز كنم. جای نگرانی نیست. من اونا رو به خدا سپردم.»

محمد در جلوی چشمان اشكبارم و در عین ناباوری و برای دفاع از اسلام و میهن و ناموس، اوج گرفت و مرا در این فكر فرو برد كه آیا می شود بازگشت او را ببینم؟ با اینكه سالهاست از آن زمان می گذرد، هنوز از خودم سؤال دارم كه آیا می شود كه بازگشت او را ببینم و ...

منبع: ایرنا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده