برگرفته از کتاب گهواره‌های نیلوفری؛
نوید شاهد - «من که لیاقت ندارم بروم سپاه، اگر شهید شدم لباس سپاه را بر تنم کنید. برای مراسم تشییع و تدفین برادران سپاه، لباس سپاه را بر تنش کردند و به سینه‌اش گل زدند، بالاخره به آرزویش رسید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید "محمدسعید امام‌جمعه‌شهیدی" از زبان مادر این شهید بزرگوار است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات/ شهیدی که آرزویش پوشیدن لباس سپاه بود و با شهادتش به آن رسید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدسعید امام‌جمعه‌شهیدی، پنجم دی ماه سال ۱۳۳۸ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدتقی (فوت۱۳۴۵) و مادرش آمنه نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت و کارمند جهاد سازندگی بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، چهارم خرداد ماه سال ۱۳۶۱ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به پهلو و شکم، شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد و برادرش محمدمحسن نیز به شهادت رسیده است.

آمنه حاجی‌سیدتقیا مادر شهیدان محمدسعید و محمدمحسن امام‌جمعه شهیدی روایت می‌کند: آخرین باری که سعید برای اعزام آماده می‌شد، گویی به دلش برات شده بود شهید می‌شود. حالش دگرگون و منقلب بود. با هم به معراج‌الشهدا رفتیم تا سوار اتوبوس شوند. فرزند خواهرش بی‌تابی می‌کرد.

سعید از پشت پنجره اتوبوس ما را نگاه می‌کرد که ناگهان از جا برخاست و شیرینی که در دستش بود را با شتاب به خواهرزاده‌اش داد و او را بوسید؛ همان جا احساس کردم که دیگر پسرم را نمی‌بینم. محمدسعید در چهارم خرداد سال ۶۱ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به پهلو و شکم به شهادت رسید.

ما در خیابان سپه ساکن بودیم و سعید و محسن هر دو جبهه بودند. هر هفته روز‌های دوشنبه و پنج‌شنبه شهدا را برای تشییع می‌آوردند؛ آن روز داشتم آماده می‌شدم برای تشییع شهدا بروم که ناگهان برادر و خواهرزاده‌ام به خانه‌مان آمدند و گفتند مادر شهید شدی، فقط پرسیدم کدامشان؟ گفتند: سعید ...

آماده شدم و به همراه بقیه به معراج‌الشهدا رفتم. سعید را آورده بودند. او را دیدم، دهانش باز بود، لبخند می‌زد و آرام گرفته بود، انگار همان‌طور که در خواب روی صورتش دانه‌های عرق می‌نشست، عرق کرده بود و دندان‌هایش بیرون زده و می‌درخشید، خواهرش صورتش را با گلاب شستشو داد یک نفر گفت: چرا شهید را شستشو می‌دهید؟ خودشان پاک و مطهر هستند.

سعید همیشه می‌گفت: من که لیاقت ندارم بروم سپاه اگر شهید شدم لباس سپاه را بر تنم کنید. برای مراسم تشییع و تدفین برادران سپاه، لباس سپاه را بر تنش کردند و به سینه‌اش گل زدند، بالاخره به آرزویش رسید.

منبع: کتاب گهواره‌های نیلوفری (گفتگو با مادران و خواهران "دو شهید" استان قزوین)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده