برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
نوید شاهد - «من و چند تن از هم خدمتی‌هایم، چهار شبانه‌روز بدون آب و غذا در کوهستان گم شدیم. کوه‌های زیادی را بالا و پایین رفتیم تا به جایی برسم. از شدت گرسنگی و تشنگی نای راه رفتن نداشتیم، طوری که برای پایین آمدن از کوه تلوتلو می‌خوردیم ...» ادامه این خاطره را از "علی‌اصغر نقاش فتاحی " در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایت شیرین گم شدن سربازی در کوهستان و آمدنش به خانه با پوتین‌های پاره!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، علی‌اصغر نقاش فتاحی از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس می‌گوید:
در پی شدت گرفتن بمباران عراقی‌ها پس از ۲۷ تیر ماه ۱۳۶۷ و اعلام پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت از سوی ایران، من و چند تن از هم خدمتی‌هایم، چهار شبانه‌روز بدون آب و غذا در کوهستان گم شدیم.

کوه‌های زیادی را بالا و پایین رفتیم تا به جایی برسم. از شدت گرسنگی و تشنگی نای راه رفتن نداشتیم، طوری که برای پایین آمدن از کوه تلوتلو می‌خوردیم. من که به قول مادر جون، به شدت بد غذا و ایرادگیر بودم، از فرط تشنگی یک گودال آب که پر از لجن، خزه و محل زندگی قورباغه‌ها بود، آب خوردم و با کمی قند که ته جیب لباس‌هایمان بود، ۴ روز را سر کردیم.

بالاخره به یک آبادی رسیدیم که همه ساکنینش آنجا را ترک کرده و تعداد زیادی سرباز به آنجا پناه آورده بودند.
با چندین کامیون ما را به یکی از روستا‌های ایلام بردند. آنجا مستقر شده و دوباره گروهان تشکیل دادیم. پس از ۸۰ روز به مرخصی برگشتم. باختران، تهران و سپس قزوین.

مادر جون به داداش گفته بود گوسفندی بخرد تا وقتی برگشتم، قربانی کنند. آن‌ها هر روز احتمال می‌دادند که من برگردم؛ اما پس از گذشت حدود ۲۰ روز از خرید گوسفند خبری از من نشده بود. در این میان فکر کنم تنها آن گوسفند از این تاخیر طولانی خیلی خوشحال بوده است.

یکی از همان روزها، نزدیکای غروب و در هوای دلگیر پاییز که صدای بع بع گوسفند لحظه‌ای قطع نمی‌شد خواهرم که دلواپسم شده بود در آن حال و هوا طاقت نمی‌آورد؛ به مادر جون می‌گوید: «حالا قحطی گوسفند اومده بود، صبر می‌کردید برگردد، بعدا گوسفند می‌خریدید. هوا که دلگیره، این گوسفند هم که ساکت نمی‌شه من می‌رم خونه خودم، هر وقت اصغر برگشت ما رو خبر کنید.»

مادر جون هم می‌آید تا سر فلکه سپه برای بدرقه خواهرم و بچه‌هایش. در بین راه می‌بینند سربازی از دور با عرق‌گیر خاکی و سیاه و پوتین‌های پاره، از سر خیابان سلامگاه می‌آید. مادر جون به آبجی می‌گوید: «بمیرم الهی، ببین سربازه با چه سر و وضعی داره میاد، اما خوش به خال خانواده‌اش. یعنی اصغر من کی برمی‌گرده؟».

نزدیک گرمابه حضرتی به هم رسیدیم. آن‌ها با حسرت به من نگاه می‌کردند که یک هو گفتم: «سلام مامان!». آبجی گفت: «مامان این اصغر خودمونه.» مادر جون در کمال ناباوری در آغوشم گرفت، نزدیک بود از حال برود.

مغازه‌دار‌ها همه جلو می‌آمدند و تبریک می‌گفتند. خواهرزاده‌ها را بغل کردم و به خانه مادرجون رفتیم. داداش اکبر و بقیه هم آمدند. همگی از برگشتن من خوشحال بودند. به گمانم این وسط تنها گوسفند بیچاره ناراحت بود که میهمانی‌اش به سر آمده بود!

سرباز آن روز که به قدری ضعیف و خاک آلود شده بود که مادر و خواهرش او را نشناختند. امروز دختر ۴ ساله‌ای به نام زهرا دارد و کودک ۳ ساله‌ای که آن روز در آغوش مادرش بود.

منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده