برگی از خاطرات شهید عید قربان؛
نوید شاهد - «جناب اردستانی گفت: عباس جان! بخور بنده خدا نذر کرده، عباس گفت: اگر صاحبش بفهمد که من خورده‌ام مرا نفرین می‌کند این‌ها را باید فقرا بخورند، من که دستم به دهنم می‌رسد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید عید سعید قربان، سرلشکر خلبان شهید "عباس بابایی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جگر گوسفند را نذر شهید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ماه سال ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیرو‌های عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

جگر گوسفند را نذر بابایی کرده بود


ستوان حسن دوشن همرزم شهید عباس بابایی روایت می‌کند: زمانی که در قرارگاه رعد امیدیه در خدمت تیمسار بابایی بودم، روزی سرهنگ مطلق پنج رأس گوسفند فرستادند تا زیر پای خلبانانی که از مأموریت بر می‌گشتند قربانی کنیم.
سرهنگ مطلق ما را سوگند داد تا دل و جگر گوسفند‌ها را به عباس و دیگر خلبانانی که عملیات انجام می‌دهند بدهیم پس از قربانی کردن گوسفند‌ها به دستور تیمسار بابایی، گوشت آن‌ها بین روستائیان اطراف پایگاه تقسیم شد؛ زیرا تیمسار می‌گفتند که، چون ما با سر و صدای هواپیما‌ها اهالی روستا‌های اطراف پایگاه را اذیت می‌کنیم، بهتر است گوشت گوسفند به آن‌ها برسد.


آن روز من به قصّاب گفتم که دل و جگر یکی از گوسفند‌ها را برای خلبانان کنار بگذارد من دل و جگر و مقداری ترکه‌های چوب را در پشت وانت گذاشتم و به محض اینکه عباس و اردستانی از پرواز برگشتند، گفتم ـ عباس! بریم پارتی.


عباس گفت ـ پارتی یعنی چه؟ بهترین پارتی انجام کاری است که به تو محول شده گفتم ـ یک ساعت که می‌توانیم برویم پارتی الآن دو ماه است که ما اینجا هستیم و از زن و فرزند دور افتاده‌ایم عباس به اردستانی گفت ـ بیا بریم حسن آقا می‌خواهد به ما پارتی بدهد.


سرانجام سوار بر ماشین شدیم و به انتهای باند پرواز رفتیم من شاخه‌های چوب را پایین ریخته و گفتم تا آتش روشن کنند عباس رو به من کرد و گفت ـ برای چه آتش روشن کنیم؟ گفتم ـ عباس جان! راستش مقداری دل و جگر آورده‌ام مطلق گفته است، چون شما می‌گویید که گوشت حق ندارم بخورم موز حق ندارم بخورم یا اینکه چیز‌های مقوّی بخورم، این جگر‌ها را نذر کرده که شما بخورید.


عباس گفت ـ پس حالا که اینطور است من این شاخه‌ها را می‌شکنم و سیخ برایتان درست می‌کنم تا شما‌ها بخورید. جناب اردستانی گفت ـ عباس جان! بخور بنده خدا نذر کرده عباس گفت ـ اگر صاحبش بفهمد که من خورده‌ام مرا نفرین می‌کند این‌ها را باید فقرا بخورند من که دستم به دهنم می‌رسد سرانجام عباس دل و جگر‌ها را سیخ کرد و با اصرار اردستانی تکه‌ای از آن را به دهان گذاشت.

منبع: کتاب پرواز تا بی‌نهایت (یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده