خاطره خواندنی سوختن غذا و قابلمه توسط شهید سیاهکالیمرادی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حمید سیاهکالیمرادی، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمتالله و مادرش امینه سیاهکالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیمچی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابههای جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
فرزانه سیاهکالیمرادی همسر شهید حمید سیاهکالیمرادی روایت میکند: از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمیآمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم. یادداشتهای کوچک مینوشتم، چون معمولا حمید زودتر از من از خانه بیرون میرفت و زودتر از من به خانه برمیگشت.
هر کاغذی که دستم میرسید برایش یاداشت مینوشتم. میگفتم تا چه ساعتی کلاس دارم، ناهار را چه جوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی! هر روز یک چیزی مینوشتم و میگذاشتم روی اُپن یا کنار آینه.
خیلی خوشش میآمد. میگفت نوشتههایت هر چند کوتاه است، اما تمام خستگی را از تنم بیرون میبرد. میگفت یک روز با این نوشتهها غافلگیرت میکنم! برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران میرفتم.
برای ناهار حمید لوبیاپلو درست کردم و بعد در یادداشتی برایش نوشتم: حمید عزیزم! سلام. امروز میرم تهران و تا غروب برمیگردم. وقتی داری غذا را گرم میکنی، مراقب خودت باش. سلام من را حسابی به خودت برسون.
یادداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم. دوره زودتر از زمانبندی اعلام شده تمام شد. ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم. بچهها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند.
پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود. از کنارش که میخواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوالپرسی کردم. پیش خودم گفتم حتما الان حمید خوابیده برای همین زنگ را نزدم. کلید انداختم و آمدم بالا.
در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم. داشتم خفه میشدم. چشم چشم را نمیدید. چون پاییز بود هوا زود تاریک میشد. تنها چیزی که میدیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بیهوا پشت کامپیوتر نشسته بود. من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد. گفتم: حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست آقا؟ این دود برای چیه؟ غذا خوردی؟ گفت: نه نخوردم.
بعد یکهو با گفتن اینکه وای غذا سوخت! دوید سمت آشپزخانه. از ساعت دو ونیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود.
بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش. آنقدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است. غذا که جزغاله شده بود هیچ، قابلمه هم سوخته بود! شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود.
میدانستم، چون غذا لوبیاپلو بود. فراموش کرده، وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمیداد غذا گرم بشود. همان جا سر اجاق گاز میخورد!
منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی