برگرفته از کتاب گهواره‌های نیلوفری؛
نوید شاهد - «شانزده ساله که بودم خواستگاران زیادی داشتم، اما پدرم مخالفت می‌کرد و جواب رد می‌داد. در همین رفت‌وآمد خواستگاران به منزل پدرم، یکی از همسایه‌ها که موقعیتی متفاوت با دیگران داشت به خواستگاریم آمد ...» ادامه این خاطره از کبری رجبلو مادر شهیدان "احمدی" و خواهر شهیدان "رجبلو" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

برشی از زندگی مادر شهیدان احمدی و خواهر شهیدان رجبلو
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کبری رجبلو مادر شهیدان حسین و سعید احمدی و خواهر شهیدان مهدی و علی رجبلو روایت می‌کند: در سال ۱۳۲۷ در قزوین خیابان مولوی کوچه یخچال، در خانواده پرجمعیت با ۵ برادر و ۶ خواهر به دنیا آمدم. سومین فرزند خانواده بودم. در همان محله بزرگ شدم و ازدواج کردم. شانزده ساله که بودم خواستگاران زیادی داشتم، اما پدرم مخالفت می‌کرد و جواب رد می‌داد. در همین رفت‌وآمد خواستگاران به منزل پدرم، یکی از همسایه‌ها که موقعیتی متفاوت با دیگران داشت به خواستگاریم آمد.


مردی با دو بچه که همسرش بعد از زایمان ازدنیا رفته بود. یک دختر شش ساله و یک پسر دو ماهه داشت و به اصرار مادرزنش راضی به ازدواج مجدد شده بود. بعد از خواستگاری به من گفتند که خواستگارم یک بچه دارد، ولی وقتی خودش به منزل ما آمد و با هم صحبت کردیم، حقیقت را به من گفت. توضیح داد که چقدر بزرگ کردن نوزاد بی‌مادر سخت است و، چون کسی نیست که از فرزندانش مراقبت کند هر ۱۰ روز یک بار یکی از اقوام مراقبت از بچه‌ها را بر عهده می‌گیرد.


ابتدا راضی به ازدواج نبودم، ولی مادرم من را متقاعد کرد که بزرگ کردن بچه بی‌مادر خیلی ثواب دارد. مادربزرگم (مادر پدرم) هم راضی به این وصلت نبود. کل زمان خواستگاری تا جواب مثبت دادن، چهار روز طول کشید. من بااینکه خیلی خواستگار داشتم، ولی به اصرار مادر و منطق او، تن به این ازدواج دادم؛ به هر حال آن وقت‌ها بزرگ‌تر‌ها تصمیم می‌گرفتند.


با جواب مثبت من مبلغ پانصد تومان مهریه تعیین و مراسم عروسی بسیار ساده‌ای برگزار شد. جهیزیه ساده‌ای تهیه کردیم و با حضور اقوام نزدیک یک جشن خودمانی برگزار شد و من برای یک عمر زندگی مشترک به خانه همسرم که یک کوچه پایین‌تر از منزل پدرم بود نقل مکان کردم.


روز بعد از عروسی بچه‌های همسرم را به منزل‌مان آوردند. خواهر شوهرم آن شب کنارم ماند تا رموز بچه‌داری رابه من بیاموزد. من گهواره و لباس‌های نوزاد را شستم و به اتاق بردم. نوزاد بسیار زیبا و دوست داشتنی به نظرم آمد. از همان لحظه اول عاشقش شدم. اما نمی‌دانستم تازه اول مشکلات است و بزرگ کردن نوزادی که شیر برای خوردن ندارد چقدر سخت است.


من عروس سه روزه بودم که پای پیاده از خیابان مولوی تا خیابان طالقانی می‌رفتم تا نوزاد را پیش دکتر ببرم. نوزاد شیرخشک را نمی‌خورد. در ابتدای ازدواج‌مان یخچال نداشتیم؛ شیر گاو را می‌جوشاندم و در شیشه سرم می‌ریختم و در زیرزمین یا آب انبار نگهداری می‌کردم.


حاج‌آقا در حمام کار می‌کرد و همیشه نمی‌توانست کمک حالم باشد. بچه که بی‌تابی می‌کرد یا بیمار می‌شد به مادر بزرگش (مادر مادرش) خبر می‌دادند تا او را به نوعی نسبت به من بدبین کنند. او نه تنها از من دفاع می‌کرد بلکه تشکر و قدردانی می‌کرد و می‌گفت: همین که یک دختر ۱۶ ساله نوه‌های من را پذیرفته کافی است. او به خانه ما رفت‌وآمد داشت و سعی می‌کرد روابط حسنه‌ای با ما داشته باشد.

منبع: کتاب گهواره‌های نیلوفری

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده