به کلی از رفتن به جبهه ناامید شده بودم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست، متولد ۱۳۳۰ در احمدآباد دشتابی از توابع شهرستان بوئینزهرا به دنیا آمد. از سال ۱۳۵۳ در اداره تعاون مشغول به کار شده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با ادغام این اداره در جهاد کشاورزی مدال جهادگری را برسینه آویخت و تا سال ۱۳۸۱ در این نهاد مقدس منشا خدمات و فعالیتهای ارزندهای بوده است.
ایشان سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و دو فرزند دختر و پسر از خود به یادگار گذاشته است، ایشان با آغاز جنگ تحمیلی حضورش را در جبههها ضروری دانست و براساس پیگیریهای مستمری که داشته در مناطق جنگی حضور یافته است. وی طی ۲۶ ماه به دفعات در جبهههای جنوب و غرب کشور در مسئولیتهای مختلف نظامی و تدارکاتی فعالیت داشته است.
رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست از خاطرات خود روایت میکند: به دلیل موقعیت شغلی که داشتم و ادارهای که در آن مشغول به کار بودم، به هیچ وجه با رفتن من به جبهه موافقت نمیکرد و با اصرار من در آخر، شرط گذاشت که جایگزینی برای خود در زمانی که به جبهه میروم، قرار دهم، ولی هیچ کس را برای بهانهگیری به عنوان جایگزین من قبول نمیکردند که مسئولیت مرا بر عهده بگیرد؛ لذا با همه تلاش خود در جلب رضایت مسئولان اداریام ناکام بودم.
در واقع هیچکس حاضر نمیشد تا جایگزین من شود و من بتوانم به آرزوی خود که حضور در جبهه و قرار گرفتن در کنار رزمندگان اسلام بود، برسم. متاسفانه از اینگونه برخوردهای اداری در بعضی محیطهای کاری دیده میشد و اینگونه بود که کارمندان خود را از شرکت در فعالیتهای انقلابی و انجام وظایف اجتماعی باز میدارند.
من به کلی در این موضوع ناامید شده بودم و هر کاری که میکردم موفق به اخذ نتیجه نمیشدم. تا اینکه یک شب خوابی دیدم. حتما برای شما هم پیش آمده است که بیشتر خوابهایی که میبینید، فردای آن فراموش میکنید و یا خوابها جنبه واقعیت ندارد و زودگذر است.
ولی آن خواب من هنوز هم برایم آشکار است و به قول معروف شبیه رویای صادقانه بود. خواب دیدم که به جبهه رفتهام و در کنار رزمندگان قرار دارم. تیر و ترکش از هر طرف بر سر ما میبارید و بچهها را مجروح میکرد و به زمین میانداخت.
چند تیر هم به بدن من اصابت کرد به طوری که کاملا آنها را احساس میکردم. ولی اصلا احساس درد نمیکردم و با هر تیری که به من اصابت میکرد، احساس نشاط و سبکی خاصی به من دست میداد.
از فردای آن شب دیگر حال و روز خود را نمیدانستم و یک لحظه هم از فکر رفتن به جبهه و حضور در کنار رزمندگان بیرون نمیآمدم. با خواهش و اصرار چند نفر را پیدا کردم تا در غیبت من مسئولیتم را انجام دهند، ولی اداره به آنها موافقت نکرد. تا اینکه یک روز به نزد مدیرعامل رفتم و بدون هیچ تعارفی به او گفتم که شما در هدفی که من دارم، کارشکنی میکنید و هر که را من به عنوان جایگزین معرفی میکنم، شما به بهانهای را رد میکنید.
مدیرعامل به من میگفت که ما هر کاری میکنیم، شما دست از سر ما بر نمیدارید. اصلا اگر اینطور است، بیا با هم به جبهه برویم و من کار خود را رها میکنم.
منبع: کتاب موج انفجار (دفاع مقدس در خاطرات رزمنده جهادگر بهرام ایراندوست)