یک روز تلخ و شیرین!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، فریده پاکدلکوهی از خاطرات خود میگوید: پاییز سال ۱۳۶۰ در مناطق پدافندی جنوب منطقه چهارطاق شمال غرب جاده اهواز خرمشهر، بخش عظیمی از خط تحویل رزمندگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود و ۲ کیلومتر انتهای شمالی آن بدلیل نیزار بودن و نزدیکی آن به رودخانه کرخه، تحویل رزمندگان جنگهای نامنظم شهید چمران بود که بنده هم توفیق خدمت داشتم.
صبح به منظور دریافت اسلحه، مهمات و همراه ماشین تدارکات عازم اهواز شدیم. چهار ماه از شهادت شهید چمران گذشته بود. در محل بازرسی جاده اهواز خرمشهر با فردی روبرو شدیم که دقیقا عین شهید چمران بود.
ما که بیاطلاع از وجود برادر ایشان بودیم ابتدا تصور کردیم یا خواب هستیم یا به دلیل اینکه شهیدان زندهاند شهید چمران برای سرکشی به جبههها آمده و ما توفیق زیارت ایشان را پیدا کردهایم! پس از چند دقیقه صحبت متوجه شدیم ایشان که کاملا و بینقص فتوکپی برابر اصل بود، برادر شهید چمران و خانمی که همراهشان هستند همسر محترمه شهید چمران است.
ظهر پس از دریافت مهمات و ناهار بچهها عازم منطقه چهار طاق شدیم. باران پاییزی باریدن گرفت و کمتر از نیم ساعت چنان باریدنی کرد که جاده فرعی پس از ایست بازرسی جاده خرمشهر تا محدوده جنوبی کرخه که محل استقرار همرزمان ما بود، مملو از آب شد. حدود سه ساعت و نیم معطل شدیم، جاده در بخشهایی زیر آب رفته بود.
سیمرغ کمکدار ما هم به دلیل آب گرفتگی از محدودهای منحرف و در گل گیر کرد. برای خلاصی از این وضع تمام مسافت را پیاده بدون کفش طی کردم تا به مقر یکی از یگانهای لشکر ۹۲ رسیدم. با مسئولینشان صحبت کردم که یکی از ماشینهای کمکدار پرقدرتشان را برای کمک به ما بفرستند.
متاسفانه موافقت نکردند. خیلی خسته بودم. در آن شرایط خستگی سربازی جلو آمد به دیدهبوسی. معلوم شد یکی از دانشآموزان نهضت سوادآموزی من در خیابان راه آهن قزوین است.
وقتی ماجرا را فهمید پیش فرمانده یگان رفت و با التماس جیپ میول کمکدار یگان را پای کار آورد و با کمک سایر رزمندگان و دوستانش توانستیم از باتلاق ایجاد شده خلاص شویم. از طرفی همرزمانم بسیار نگران شده بودند و من توانستم ناهارشان را ساعت ۵/۴ بعدازظهر برسانم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)