برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«بعضی از هم‌بندهایم شهید شدند، ولی چون جثه‌ام درشت بود و بنیه‌ام قوی زود خوب می‌شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم. برگشتم خانه. نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ما ۱۵ نفر بودیم!

 

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، حامد تاملی متولد ۱۳۶۳ تهران، دانشجوی کارشناسی فناوری و اطلاعات، دبیر سرویس طنز پایگاه فرهنگ و ادب لوح، رتبه اول سومین جشنواره سراسری طنز مکتوب در رشته نشر ۱۳۸۷، رتبه دوم اولین جشنواره طنز اینترنتی در رشته طنز نوشتاری ۱۳۸۷، رتبه دوم اولین جشنواره الکترونیکی داستان دفاع مقدس ۱۳۸۴، رتبه دوم سومین جشنواره طنز مکتوب در رشته فیلمنامه ۱۳۸۷ و رتبه دوم سومین جشنواره طنز مکتوب در رشته نشر و فیلمنامه در سال ۱۳۸۶ است.

ما ۱۵ نفر بودیم!

حامد تاملی با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت می‌کند: ما ۱۵ نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی. هم هیئتی بودیم با هم. برعکس الآن، جثه‌ام از همه‌شان بزرگتر بود، ولی از نظر سنی کوچکترین‌شان بودم. هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب.

چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می‌کردیم هر ۱۵ نفرمان صحیح و سالم برمی‌گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم برنمی‌داشتیم. رویمان نمی‌شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت تا اینکه طلسم شکست و یکی‌مان شهید شد. همه خوشحال و سرحال بودیم و منتظر رفتن. عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری‌ها.

توی صف حرکت می‌کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیرخورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می‌چرخید و می‌چرخید و به جای اینکه بخورد به من می‌خورد به بغل دستیم. نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم توی سنگر و منچ بازی می‌کردیم که تنگم گرفت؛ وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت... که بد موقع بگیرد.

کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج آمد و هرکدام از عملیات‌ها یکی‌شان رفت پیش خدا جز من که کوچکتر از همه بودم. همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات‌ها عوض شد و من ماندم و حوضم.

اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه‌ام کردند. بعضی از هم‌بندهایم شهید شدند، ولی، چون جثه‌ام درشت بود و بنیه‌ام قوی زود خوب می‌شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.

برگشتم خانه. نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری. دیگر ناامید بودم که سرفه‌ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته‌ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می‌کنم. دکتر‌ها گفته‌اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی‌ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می‌دهد. دست می‌کشم به سرم و می‌خندم. اخبار علمی فرهنگی شروع می‌شود.

می‌خواهم خاموش کنم که می‌گوید: «با توانمندی متخصصین جوان و برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...» تلویزیون را خاموش می‌کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره‌ای، چیزی...

منبع: لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده