روایت خواندنی از دوستی دو برادر از دفاع مقدس تاکنون
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، علیرضا درزی علیپوران از خاطرات خود میگوید: هر وقت به مزار شهدا میروم مینشینم کنار مقبره شهید محسن گلناری. خدا رحمتش کند. آن زمان دانشآموز بودم. در سال ۶۰ به سفارش ایشان نامهام به منطقه جنگی رفت و برایش جوابی آمد.
در همان ارتباط دو برادری شدیم که همدیگر را تازه یافتهایم. سربازی در منطقه جنگی سرپل ذهاب که به امام، انقلاب و میهن سخت وفادار است و دانشآموزی کم سن و سال (ابتدایی) همدیگر را خوب یافتند و در سالهای بعد به طور مداوم برای هم نامه ارسال کردند و دائم از حال هم خبردار شدند و ... در طول آن سالها، مجتبی دو سه بار به استان قزوین و شهر دانسفهان آمد و ما نیز همینطور.
آخرین دیدار ما در ایام دفاع مقدس در سال ۶۷ بود که برای ادامه تحصیلات ضمن خدمت از روستای خودشان به مرکز استان، خرمآباد آمده بود و در مدرسهای ساکن بودند و به دنبال آن هم هیچکدام نمیتوانستیم بیاطلاعی از حال همدیگر را تحمل کنیم، ارتباط قلبی ما، نه مثل ارتباط دو برادر که بالاتر از آن بود، جانهای ما متصل به هم، اما در ظاهر مجبور بودیم صدها کیلومتر از هم فاصله داشته باشیم.
خلاصه اینکه نوشتن نامه متوقف نشد و همه ۸۶ نامه برادرم مجتبی را که برای من خاطرات زنده دوران جنگ و حس و حال آن زمان را دارد نگه داشتهام، نامههایی که همه چیزش، از پاکت، تمبر و مهر روی آنها تا جملات، دعاها و سربرگهای دوران جنگ یادآور رشادتها و مظلومیتهای سربازان اسلام در آن سالهاست.
بعد از آن دوران تلاطم و خروش، مجتبی، جذب آموزش و پرورش شد و با مدرک کارشناسی در رشته معارف اسلامی ۳۰ سال خدمت کرد و اکنون بازنشسته شده است. ارتباط ما در این سالهای اخیر بیشتر تلفنی و یا با پیامک بوده و هیچ موقع از حال هم بیخبر نبوده و نخواهیم بود. ما امتحان خود را پس دادیم، حتی در آن سالها که تلفنی هم در کار نبود و یک رفت و برگشت نامه به خود خرمآباد و یا منطقه جنگی یک ماه طول میکشید، عقب ننشستیم...
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)