برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه می‌رود. بابا گوشه‌ی زندان نشسته و زل زده به میله‌ها، می‌گویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

تقصیر خودته بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، الهام مزارعی، متولد ۱۳۵۸ شیراز، لیسانس میکروبیولوژیک، تقدیر در جشنواره روایت پایدار در سال ۱۳۸۷، تقدیر در جشنواره ماه مهر در سال ۱۳۸۷، برگزیده جشنواره از آسمان سبز در سال ۱۳۸۹، برگزیده جشنواره مینودر در تهران در سال ۱۳۸۸، برگزیده جشنواره چراغ مطالعه در سال ۱۳۸۹ است و مامان کله دودکش را در دست انتشار دارد.

تقصیر خودته بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی!

الهام مزارعی با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت می‌کند: فکرش را بکنید یک روز از مدرسه به خانه بیایید و یکهو بشنوید بابای مثل دسته گلتان توی جنگ اسیر شده، آنوقت چه کار می‌کنید، خوب اگر مثل من مرد عمل باشید حتماً به سرتان می‌زند یکجور‌هایی نجاتش دهید. شما که باشید حتماً شال و کلاه می‌کنید و می‌روید جبهه.

اما من که باشم، از آنجایی که یک نویسنده‌ام و از قدیم‌الایام نویسنده‌ها را با ساحران و دیوانگان هم طراز می‌کرده‌اند دستم باز باز است که نقشه‌ی نجات بابا را توی اتاق خودم و توی تخت سیاهم بکشم و هیچکس هم به من خورده نخواهد گرفت.

من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه می‌رود. بابا گوشه‌ی زندان نشسته و زل زده به میله‌ها، می‌گویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی و گفتی اگه من تو رو ببرم، دشمنام یکهو میلشون میکشه بچه‌هاشونو بیارن، اونوقت جنگ میشه. بچه‌بازی، تو که دوست نداری با بچه‌ها دعوا کنی مگه نه»!

وقتی بخواهی قهرمان باشی باید مردی کنی و به اطرافیانت هم یک حال اساسی بدهی. مامان مدام تلویزیون تماشا میکند و هی اشک می‌ریزد و می‌گوید: خدا کنه یه نامه ازش بیاد، فقط یه دست خط که نشون بده حالش خوبه. من یواشکی وقتی سیبیلو خواب است، روی تخته سیاهم یک کاغذ و قلم می‌کشم. بابا از توی زندان برای مامان نامه می‌نویسد، فقط یک خط سلام، حالم خوبه، مامان این بار همراه اشکهایش می‌خندد. خدایا شکرت، خودت از سفر سلامت برش گردون. اما خیلی زود خنده اش تمام می‌شود: بمیرم حتماً خیلی تشنگی، گشنگی میکشی. نخیر مثل اینکه دوباره باید دست به کار شوم.

روی تخته سیاهم یک کاسه آش رشته میکشم. چون بابا خیلی خیلی آش رشته دوست دارد. می‌گویم اینم آش پشت پای بابا. بابا دور و بَرش را نگاه می‌کند، نمی‌فهمد کاسه آش از کجا آمده، شاید هم با خودش فکر می‌کند، یک کاسه آش بهشتی است که خدا از آسمان برایش فرستاده، آش را زیر پتویش یواشکی می‌خورد. سیبیلو کاسه آش را پیدا می‌کند و بابا را حسابی سین جیم می‌کند و گوشمالی می‌دهد. من غصه‌ام می‌گیرد. باید برای بابا حتماً کاری بکنم.

آدم بزرگ‌ها بعضی وقت‌ها اشتباهات بزرگ می‌کنند، اشتباه بزرگ بابا هم این بود که من را با خودش نبرد جبهه و گرنه من می‌دانستم و این سیبیلوی احمق، اما شاید هنوز هم خیلی خیلی دیر نشده باشد، حتماً اگر آقای طول و عرض برابر اینجا بود از توی قوطی ضرب‌المثل‌هایش یک ضرب المثل باحال درمی‌آورد و می‌گفت مثلاً، مثلاً، آهان، اینجا می‌شود گفت: ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است.

آقای طول و عرض برابر معلم ادبیاتمان است و این سیبیلو با هکیل گنده‌اش من را یاد او انداخته. اسمش آقای بارزی است از او همین ضرب المثلهایش را دوست دارم و زود هم حفظ می‌شوم. آقای بارزی یکی دو ماهی از عمرش را توی جبهه بوده، به قول خودش خط مقدم، اما باز هم به قول خودش بنا به صلاح دید، درس دادن را مقدم بر جنگ دانسته، چون فکر می‌کند مدرسه هم یک جورایی سنگر است.

منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده