داداش آمپول زدن را یادم بده!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
داداش آمپول زدن را یادم بده!
جواد بابایی برادر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت میکند: پدرم، مرحوم حاج اسماعیل بابایی، سالها در سازمان بهداری قزوین کار میکردند و در ضمن کارشان، تزریقات هم انجام میدادند من هم از دوران نوجوانی با معرفی پدرم، در داروخانهای مشغول به کار شدم و برای رفاه حال همسایگانمان، مکانی را در منزل جهت تزریقات اختصاص دادم در آن زمان اُجرت تزریقات پنج ریال بود و چنانچه بر بستر بیمار حاضر میشدیم مزدمان ده ریال میشد عباس، که سه سال از من کوچکتر بود، همیشه به من میگفت دادشی آمپول زدن را یادم بده.
سرانجام با علاقه و پشتکاری که داشت این حرفه را بخوبی فرا گرفت روزی متوجه شدم که در حد قابل توجهی از تعداد مشتریانمان کاسته شده است علت را از عباس جویا شدم او چیزی نگفت روزها گذشت و من همچنان در جست و جوی پاسخ بودم؛ تا اینکه یک روز دیدم عباس پنهانی وسایل تزریقات را برداشت؛ دوچرخهاش را سوار شد و از خانه بیرون رفت کنجکاو شدم و او را تعقیب کردم کوچه به کوچه به دنبال رفتم؛ تا سرانجام دوچرخهاش را، چند کوچه آن طرفتر، در جلو یک خانه پیدا کردم خانه محقّر و کوچکی بود صاحبش را میشناختم مردی فقیر با چند سر عایله در آن خانه زندگی میکرد.
چند دقیقهای جلو در خانه منتظر ماندم در باز شد و عباس بیرون آمد او از اینکه مرا در آنجا میدید سخت شگفت زده شده بود پرسیدم ـ اینجا چه میکنی؟! در حالی که سرش را به علامت شرمندگی پایین انداخته بود، گفت ـ رفته بودم آمپول بزنم لبخندی زدم و گفتم ـ پس معلوم شد که در طول این مدت تو مشتریهای مرا شکار میکردی! عباس مظلومانه گفت ـ داداشی! من آمپول میزنم، اما پول نمیگیرم.
در این گیرودار بود که مردِ بیمار مستمند از خانه بیرون آمد و به تصور اینکه عباس شاگرد من است و من قصدِ تنبیه او را دارم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود روی به من کرد و گفت ـ آقا! او را ببخشید؛ این بچه راست میگوید از او بگذرید.
با دیدن این صحنه از آن همه گذشت و فداکاری عباس، که آن را در وجود خود نمیدیدم، شرمنده شدم عباس در گوشهای ایستاده و مظلومانه سرش را پایین انداخته بود دست در گردنش انداختن و او را بوسیدم سپس هر دو به طرف خانه حرکت کردیم.
منبع: کتاب پرواز تا بینهایت