«منافقین در راه آبیک از بالا ماشین‌هایی اعزام به جبهه را می‌زدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ده صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است، مراجعه کنید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

منافقین در راه!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دکتر پرویز لطفی روایت می‌کند: باجناق دایی و دامادمان هم با من آمد و اهل محل متوجه رفتن من شدند جمعیت زیادی انگار که من بخواهم بروم زیارت تا لب در، من را مشایعت کردند و مادرم را برگرداندند.

دایی‌ام باجناقش در برف تا رجایی دشت با من آمدند. کسی جرأت نمی‌کرد در زمستان تنهایی جایی برود بنابراین آن دو نفر با من آمدند تا خطر گرگ دوباره مرا تهدید نکند روز شنبه روز حرکت بود همراه شهید گروئی از بچه‌های قزوین هم خداحافظی کردیم و به سعدی که آن موقع اعزام‌ها از آن‌جا انجام می‌شد رفتیم، اما نشد!

منافقین در راه آبیک از بالا ماشین‌هایی اعزام به جبهه را می‌زدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ده صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است، مراجعه کنید.

در آن‌جا دسته‌بندی‌ها انجام می‌شد و مشخص شد که شهید ناصر سیاه‌پوش که در آن زمان فرمانده سپاه آبیک بود فرمانده گردان ما است. لیست و اسامی را نوشتم و سوار شدیم. مهدی حاجی فرمانده سپاه وقت بود آمد داخل ماشین و همه را بوسید. قبلاً با اعزام من به دلیل اطلاع از شرایط خانوادگی‌ام مخالف بود در این‌جا وقتی من را دید به او گفتم که من احتمالاً دیگر برنگردم جواب داد برو لطفی و دیگر جلوی تو را نمی‌گیرم.

به پادگان امام حسن تهران رفتیم قرار شد جمعی نیرو‌های اعزام شده گروهان به گروهان شوند و دسته‌ها هم مشخص شود. کارگر فرمانده دسته شد. من هم معاون کارگر شدم. ما دو خیلی به‌هم علاقه‌مند بودیم و همیشه با هم خیلی به هم وابسته بودیم من به شخصیت وارسته او علاقه‌مند بودم بسیار بی‌نظیر و مذهبی بود.

مدتی که در معلم کلایه در دفتر امام جمعه با همین آقای کارگر بودیم به‌خاطر نداشتم که نماز شب او ترک شده باشد معمولاً آغاز نماز صبح من با پایان نماز شب او همراه می‌شد. کارگر نیز اعتماد ویژه‌ای به من داشت و با خیال راحت مرا معاون خودش قرار داده بود. البته دانش نظامی من را هم در نظر داشت، چون دوره‌های متعددی دیده بودم.

جانشین دسته شدم و قرار شد برای نیرو‌ها صحبت کنم. قد کوتاهی داشتم و همه نیرو‌ها نمی‌توانستند چهره مرا ببینند. یکی از نیرو‌های همرزم که آن موقع دو متر و بیست سانت قد داشت! من را بلند کرد و روی نرده‌های دیوار پادگان گذشت و من به معیت احمدی شروع به صحبت برای جمع و برنامه‌هایی که داشتیم کردم.

دو شب تهران ماندیم و ادامه کار‌ها را انجام دادیم تا بعد از دو شب با قطار به سمت منطقه اعزام شدیم. اولین بارم بود که سوار قطار می‌شدم. در مسیر از اندیمشک عبور می‌کردیم از پنجره‌های قطار ویرانی و خرابی و خرابی شهر‌ها و روستا‌ها را می‌دیدم. وضع بسیار عجیبی بود. بعثی‌ها به هیچ‌چیز رحم نکرده بودند به اهواز رسیدیم و از اهواز به دوکوهه رفتیم.

منبع: کتاب نگاه‌بان (خاطرات دکتر پرویز لطفی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده