بدرقه گرم مردم قزوین از اعزام رزمندگان به جبهه
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید غضنفر آذرخش، پانزدهم آذر ماه سال ۱۳۴۳، در روستای شال از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد، پدرش عباس، کارگر حمام بود و مادرش افروز نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، کارمند کارخانه چینیسازی بود، سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد وصاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، بیست و دوم فروردین ۱۳۶۶، عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۴پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
بدرقه گرم مردم قزوین از اعزام رزمندگان به جبهه
شهید غضنفر آذرخش روایت میکند: بسمه تعالی انشاالله اگر خدا توفیق دهد میخواهم خاطراتیهای ایامی که در جبهه هستم بر روی کاغذ بیاورم. وقتی که کاروان ۳ از قزوین به سوی جبهه حرکت کرد دیگر طاقت نیاوردم. بعد از موافقت سپاه و خانواده تصمیم اعزام با کاروان ۴ به سوی جبه حق علیه باطل گرفتم انشاالله. قرار بود که کاروان در تاریخ ۳/۲/۶۵ حرکت کند روز سوم صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم؛ و وسایلام را حاضر کردم. باران نم نم میآمد. بعد از خوردن صبحانه با تک تک افراد خانوادهام خداحافظی کردم. حامد و نسیبه و سکینه و افراد دیگر خانواده با چشمهای گریان مرا بدرقه کردند.
جلوی بسیج چند نفری از کوچولوها وقتی فهمیدند میخوام اعزام شوند با آن دستهای کوچکشان دستهای مرا فشردند. با یکی از مینیبوسها به قزوین رفتم در قزوین با عدهای از رفقا خداحافظی کردم. بعد به سپاه شهر صنعتی رفتم. یک ساعتی با آن برادران بود. برادر عسگری - فارسی - حیاتی. بعد از ساعاتی با یکی از برادران به قزوین ستاد مرکزی سپاه رفتیم. اگر راستش را خواسته باشی در سپاه خسته شدیم نزدیک به ۴ یا ۵ ساعت ما را در حیاط ستاد نگه داشتند در سپاه با برادر کاظم عاملی بودم.
نزدیکهای غروب آفتاب بود که کاروان میخواست حرکت کند همسر و مادرم به همراه حامد و نسیبه جهت بدرقه رزمندگان به قزوین آمده بودند. کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقههای گرمشان مرا شرمنده میکردند. تمام خیابانهای که رزمندگان بایستی از آن میگذشتند پراز ملت حزب الله بود. مردم با پخش کردن گل و شیرینی رزمندگان را بدر قه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند.
این حقیر هم قطرای کوچک از این موج بودم. از سپاه تا سبزه میدان را برادران پیاده طی کردند بعد از سبزه میدان سوار بر اتوبوسها شدیم و به طرف استان حرکت کردیم ساعت ۵/۹ بعد از ظهر به زنجان رسیدیم. در زنجان ما را به امامزاده ابراهیم (ع) بردند والله نمیدانم این امامزاده اصل و نسبش از کی است از یکی از برادران هم سؤال کردم اوهم بدون اطلاع بود. بگذریم از آن. ولی بارگاه خیلی عظیمی داشت. بزرگ و زیبا. در مسجد آن از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف شام به زیارت رفتم و در کنار بارگاه نماز را هم خواندم.