«اصرار‌های جواد کارساز نبود تا اینکه یک روز به محل کار پدرم رفت و در آن‌جا همکاران آقاجان پادر میانی کرده و به پدرم گفتم حاج‌آقا چرا ناراحتی؟ می‌رود و برمی‌گردد! او را جلو نمی‌برند. آن روز جواد سر از پا نمی‌شناخت مرتب بالا و پایین می‌پرید و با نشان دادن امضای پای رضایت‌نامه فریاد می‌زد «آخ جان رضایت داد! بالاخره رضایت داد! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

آخ جان رضایت داد!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، منوچهر (علی‌اصغر) مهجور، متولد ۱۳۲۶ در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ ۱۷ قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار می‌رود. وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب می‌باشد.

آخ جان رضایت داد!

منوچهر (علی‌اصغر) مهجور روایت می‌کند: جواد در ششمین روز فروردین ۱۳۴۳ متولد شد. ۱۷ سال از من جوان‌تر بود. روحیه شوخ‌طبع و مهربانی داشت و بسیار علاقه‌مند به ورزش. از میان رشته‌های مختلف ورزشی کشتی را انتخاب کرد و پیشرفت خوبی هم در سطح استانی داشت.

در ۱۷ سالگی به عضویت بسیج درآمد. در ایام محرم به اتفاق رقبا رفقایش در خانه متروکه کوچه همجوار منزل پدرمان تکیه برپا می‌کرد و برایشان مداحی می‌خواند. شور و شوق تمام‌نشدنی آن پسر‌های جوان به قدری زیاد بود که یکی پس از دیگری راهی جبهه شدم و به شهادت رسیدند. بدین مناسبت ما بین خودمان این کوچه را بن‌بست شهدا می‌نامیدیم.

جواد در طول هفته در نزد آقای جلوه‌گر‌تر دروازه رشت به کار تشک دوزی و توردوزی ماشین‌ها می‌پرداخت. در اوقات فراغت نیز به دیدار خواهرزاده‌ها می‌شتافت و با ایرج و طاهر و مرتضی که فرزندان شیر به شیر خواهرم خدیجه بودند سر و کله می‌زد.

در تمام مدتی که جبهه بودم جواد در منزل ما زندگی می‌کرد و در کنار مراقبت از خانواده‌ام وظیفه تهیه ما یحتاج آنان را نیز برعهده گرفته بود. هنوز سربازی برادرم جعفر به اتمام نرسیده بود که جواد با پیوستن به سپاه عزم جبهه کرد. مادرم در همان بار اول رضایت داد، ولی پدرم مخالفت کرد و گفت حاج اصغر و جعفر جبهه‌اند!... مگر جبهه بچه بازی است؟

اصرار‌های جواد کارساز نبود تا اینکه یک روز به محل کار پدرم رفت و در آن‌جا همکاران آقاجان پادرمیانی کرده و به پدرم گفتم حاج‌آقا چرا ناراحتی؟ می‌رود و برمی‌گردد! او را جلو نمی‌برند. آن روز جواد سر از پا نمی‌شناخت مرتب بالا و پایین می‌پرید و با نشان دادن امضای پای رضایت‌نامه فریاد می‌زد «آخ جان رضایت داد! بالاخره رضایت داد!»

منبع: کتاب مرد روز‌های بارانی (روایت زندگی علی‌اصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده