خانوادهام در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکردند
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ابوالفضل عباسیانپور، سیام فروردین ماه سال ۱۳۴۸، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش رضا، مدیر دفتر قضایی بود و مادرش خدیجه نام داشت و تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، هفتم اسفند ماه سال ۱۳۶۲، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
همچنین برادر این شهید بزرگوار، شهید محمد عباسیانپور، سیزدهم فروردین ماه سال ۱۳۴۰، در شهر قزوین به دنیا آمد. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، بیست و چهارم تیرماه سال ۱۳۶۱، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
خانوادهام به جز مادرم در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکردند
رقیه عباسیانپور خواهر شهیدان محمد و ابوالفضل عباسیانپور روایت میکند: در یک خانواده پرجمعیت متولد شدم؛ پدرم آقارضا اصالتاً قزوینی و مادرم خدیجه خانم اهل یکی از روستاهای توابع زنجان بود. پدرم قبلاً یکبار ازدواجکرده و به دلیل نداشتن توافق از همسرش جدا شده بود وقتی به خواستگاری مادرم آمد که چهل و هفت ساله بود و با مادرم حدود سی سال اختلاف سن داشت.
خانواده ما راضی به این وصلت نبودند اما خانواده پدرم خیلی پافشاری میکنند بنابراین پدربزرگم مهریه سنگینی برای ازدواج معین میکند تا خانواده داماد پشیمان شوم اما پدرم موافقت میکند و بهاینترتیب مادر و پدرم با هم ازدواج میکنند. برادرم محمد فرزند اول خانواده بود من فرزند چهارم خانواده و سال 1345 به دنیا آمدم و ابوالفضل دو سال بعد از آن متولد شد.
محمد سیزده فروردین 1340 به دنیا آمد و چند روز بیشتر از تولد او نگذشته بود که زلزله بوئینزهرا اتفاق افتاد. ابوالفضل هم در 30 فروردین 1348 متولد شد. تمام دوران کودکی و نوجوانی ما در بحبوحه انقلاب و هیجانات مربوط به آن گذشت. آن زمان ما در خیابان مولوی زندگی میکردیم و رفتوآمدمان به مسجد سلطان سید محمد برای حضور در مراسم مذهبی زیاد بود.
سال آخر تحصیل محمد بود و من هم کلاس پنجم ابتدائی بودم که مدارس تعطیل شد به جز مادر که به امورات خانه رسیدگی میکرد همه ما در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکردیم. من فقط سیزده سالم بود که با خالهام به تظاهرات میرفتم به صورت مستمر در نماز جمعه و مراسم دعای کمیل شرکت داشتیم و حتی در محله گروه تشکیل داده بودیم و به صورت خودجوش فعالیت فرهنگی و مذهبی انجام میدادیم.
محمد متین با وقار و کمحرف بود. ورزش میکرد. حتی در جبهه تیم فوتبال تشکیل داده بود و با همرزمانش بازی میکردند. پسر نترس و شجاعی بود. روزها همراه پدر به کار معماری مشغول بود و شبها فوتبال بازی میکرد و او با اینکه سن و سال زیادی نداشت اما درایت یک مرد پنجاهساله را داشت و نسبت به ناموسش خیلی حساس بود و به مسئله حجاب فوقالعاده اهمیت میداد.
بعد از آغاز جنگ تحمیلی از شش فرزند مادرم پنج نفر به جبهه رفتند من هم به همراه برادرم به جبهه رفتم و فقط برادر کوچکم که آن موقع دو ساله بود با پدر و مادر در خانه ماند. هر کداممان در یکی از مناطق جنگی بودیم. یک نفر ناحیه کردستان، یک نفر شلمچه، یک نفر اندیمشک و من هم سرپلذهاب بودم.
منبع: کتاب گهوارههای نیلوفری