لشکر حلوا نیست که پخش کنم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده ولیالله محمدی از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس میگوید: ما آمدیم مرخصی. آخر اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ از لشکر ۱۷ علیبنابیطالب (ع) منفک شده و تحت امر لشکر ۳۱ عاشورا قرار گرفتیم. دوباره به قزوین برگشتم. مسئولیت عملیات قزوین را هنوز من به عهده داشتم و حکمش به اسم من بود.
مدتی در عملیات قزوین مشغول بودم و یگان حفاظت شخصیتها را به عهده داشتم تابستان سال ۶۴ یکی از سمینارهای سپاه استان زنجان و قزوین برگزار شد که آقای اکبر عبدی فرماندهاش بود آمدند قزوین و دو، سه روزی ماندند. از جمله مذاکراتی که در این مقطع صورت گرفت این بود که این که ما زنجانیها یک تیپ داشته باشیم و شما قزوینیها هم یک تیپ خوب است، اما رویهم توان یک لشکر را داریم و اختلاف و تکی کار کردن به ضرر استان تمام شده است.
آنجا آقای اکبر عابدی گفت باید لشکر ۸ نجف را تحویل بگیریم ما تا زمانی لشکر مال ما میشود که ما این لشکر را پشتیبانی کنیم خود آقای اکبر عابدی هم بچه نجفآباد بود و یک صحبتهایی هم کرده بود که این لشکر را پشتیبانی کند. اکثر بچهها ذوقزده شدند درهمین رابطه ما آمدیم یک کاروان ۵۰۰ کامیونی کمکهای مردمی را انداختیم. بانی و اولین پیشنهاددهنده این حرکت آقای فرهنگدوست قائممقام سپاه بود. ایشان در کارهای تدارکاتی ید طولانی طولایی داشت و چه بازار بود و با تجربه کامیونها وقت تکمیل شدن همه رو بردیم محل دانشگاه آزاد فعلی.
آنجا را تخت کردیم و دورش تابلو زدیم کاروان سازماندهی و تبلیغات شد. حفاظت از کاروان هم به عهده من بود که کاروان را بردیم شوشتر مقر لشکر ۸ و تحویل دادیم. حاجآقا باریکبین و امام جمعه زنجان هم آمدند آنجا و یک صحبتهایی کردند و تو از واگذاری لشکر هیچ حرفی نشد فرماندهی لشکر ۸ نجف هم خیلی تقدیر و تشکر کردند و بعد هم که برگشتیم گفتند حالا باید خودی نشان دهیم و یواشیواش لشکر را تحویل بگیریم.
تقریباً آبان ماه بود که ۱ کاروان با ۱۷۰۰ کامیون دوباره از قزوین راه افتاد فقط هم از قزوین بود. نه از زنجان و ابهر و جاهای دیگر استان. نه تنها آنها حتی در کل کشور کاروانی با این وسعت وجود نداشت. ماجرای کاروان قزوین در کل کشور پیچیده بود آقا محسن هم تشریف آوردند قزوین و گفتند ما میخواهیم یک پادگان بسازیم رفتیم منطقه بویینزهرا و یک مانور انجام دادیم که ایشان آمد آنجا و سخنرانی کرد. میخواستند آنجا یک پادگان برای سپاه بسازند.
متأسفانه در این مقطع نیروهای رزم قزوین و زنجان هر کدام در جایی مشغول بودند. در نهایت تصمیم بر این شد که برویم و لشکر را تحویل بگیریم رفتند و صحبت کردند. آقای احمد کاظمی هم آمد و گفت دستتان درد نکند که کمک کردید، اما نه؛ لشکر حلوا نیست که پخش کنم. خلاصه آب پاکی را ریخت و اینها هم گفتند چه کنم و چه نکنند، از این طرف آن همه تجهیزات و امکانات رفت از آن طرف هم که جنگ هست و باید پشتیبانی کنند. گیر کردند.
پشت سرش هم اعزامیان سپاه محمد رسولالله (ص) آمد و نیروها آماده و اعزام شدند به سمت لشکر ۸ نجف در منطقه عمومی شوشتر. ما برگشتیم قزوین و همینجا مشغول خدمت بودیم که عملیات والفجر ۸ شد و بعد ادامه عملیات بود که بچههای قزوین لشکر عاشورا برگشتند و آمدند اینجا دوباره یگانها را سازماندهی کردهاند از لشکر عاشورا هم تصفیه گرفته بودند.
منبع: کتاب آقاولی (خاطرات، ولی الله محمدی)