«عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که بی‌اختیار روی به من کرد و گفت: خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند. گفتم: که را می‌گویی؟ یکباره به خود آمد و گفت: همین طوری گفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

آیا به عباس الهام می‌شد؟
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیرو‌های عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

آیا به عباس الهام می‌شد؟

ستوان حسن دوشن دوست سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت می‌کند: سرهنگ خلبان حق‌شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند.

برای تحویل پست سرهنگ حق‌شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخورد‌های گذشته، برخورد جناب حق‌شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی‌رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق‌شناس گفت: جناب بابایی! من نمی‌دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم.

عباس هم گفت: خدا را شکر. ما فکر می‌کردیم شما از ما ناراحت هستید، ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم. جناب حق‌شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.

عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که بی‌اختیار روی به من کرد و گفت: خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند. گفتم: که را می‌گویی؟

یکباره به خود آمد و گفت: همین طوری گفتم. لحظه‌ای بعد باز زیر لب گفت: خدا رحمتش کند. سپس چهره‌اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می‌رسید. علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.

ده دقیقه‌ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق‌شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی‌درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق‌شناس قرآن می‌خواند و می‌گریست.

منبع: کتاب پرواز تا بی‌نهایت (یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده