برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید جواد مرتضوی باباحیدری با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت می‌کند: برای دومین بار رفتیم به سمت دشمن. رضا طبق معمول هرازچندگاهی غیبش می‌زد و بعد با غنیمت‌های جنگی برمی‌گشت یا صدای انفجاری به گوش می‌رسید. تا ظهر کار ما همین بود کمین، شلیک، انفجار، گریز. سرش را به آرامی از روی دفترچه‌اش بالا آورد و رو به حضاری که تا حالا سراپا گوش شده بودند گفت حالا شما جمله بسازید و ادامه خاطره‌اش را بعد از برقراری سکوت خواند.

شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند. برای ما کم‌تر پیش می‌آمد که کسی از پشت تیر بخورد یا اسیر شود، اما برای بعثی‌ها این چیز‌ها عادی بود. نزدیک‌های عصر وقتی از چند خیابان آن طرف‌تر صدای گلوله باران شدیدی بلند شد، دسته‌جمعی به سمت صدا رفتیم.

چند سرباز بعثی روی زمین افتاده بودند و رضا پشت دیواری مخفی شده بود و به دقت مراقب اطراف بود. چشمش که به ما افتاد با دست به گروه سرباز‌هایی که از مقابل نزدیک می‌شد اشاره کرد و با حرکات دستش چیز‌هایی به ما فهماند به داخل کوچه تنگی که دست راست ما بود دویدم و چند لحظه بعد خودم را پشت سر سرباز‌های بعثی دیدم.

نارنجک‌هایم را به‌طرف آن‌ها انداختم. نارنجک‌ها منفجر شدند و فقط یکی دو تا از سرباز‌های دشمن زنده ماند. ولی همین دو نفر هم کافی بود که رضا را ببینند و فرشته مرگ را خبر کنند. چند بار دیگر هم صدای شلیک گلوله به گوش رسید.

کمی بعد وقتی بالای سر رضا رسیدم داشت شهید می‌شد. با نگاه ملتمسانه‌ای گفتم سلام برسان. درنگ نکرد سریع رفت و سلام هم رساند. سرم را که بالا کردم دیدم تانک بدقواره‌ای در حال نزدیک شدن است و سربازان بعثی در پناه آن در حال پیشروی هستند. تانک که ایستاد سرباز‌ها هم ایستادند. ایستاد لوله‌اش سمت من چرخاند و...

بیشتر از این یادم نیست شاید پا‌هایی که در خرمشهر جا گذاشتم، یادشان باشد والسلام دفترچه کوچک قدیمی‌اش را تا کرد و داخل جیب کت اتو کشیده‌اش گذاشت. به زحمت از روی سن پایین آمد. سنی که پله‌های پایش بلند بود و جایی برای عبور ویلچر نداشت. صدای صلوات سالن را در بر گرفت. گر چه صدای بلندی بود، ولی بازهم خیلی‌ها خواب ماندند. بسیاری از حاضرین از همدیگر اسمش را می‌پرسیدند و بسیاری غمگین که چرا دیر از خواب بیدار شدند.

منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده