چه بر سرت بیاید؟
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، مریم جورایی از خاطرات یکی از رزمندگان میگوید: بعد از عملیات والفجر ۴ چند روزی به مرخصی رفته و دوباره به منطقه جنوب در قالب کادر گردان امام رضا (ع) اعزام شدم. ابتدا در دو کوهه مستقر و بعد از چند روز به انرژی اتمی منتقل شدیم. با آمدن برادران بسیجی گردان تکمیل و آموزش دوباره بچهها آغاز شد.
یادم است در آن زمان حالت عجیبی داشتم که تا آن زمان بیسابقه بود. با توجه به اینکه چند ماهی از ازدواجم میگذشت برای عملیات خیلی عجله داشتم که تا آن زمان بیسابقه بود.
چند روز مانده به عملیات همراه کادر گروهان در اتاق نشسته بودیم که بچهها هر کدام احساس خود را درباره اتفاقات احتمالی مثلاً شهادت یا مجروح شدن بیان میکردند که نوبت به من رسید. پرسیدند شما دوست داری چه بر سرت بیاید؟
من گفتم که دوست دارم شهید شوم، ولی فکر میکنم سعادت نداشته باشم و از خدا میخواهم که حداقل زخمی شوم. ولی نمیگذارم که اسیرم کنند و ... یکدفعه دهانم بسته شد و به درب اتاق خیره شدم و چند لحظهای ساکت و بیحرکت ماندم و بیاختیار گفتم: نه هرچه خدا بخواهد.
منبع: کتاب دوم خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)