رضایتنامه اعزام به جبهه را گرفتم
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه «طاهره طاهریها»، ششم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در شهر تاکستان به دنیا آمد. وی سطح یک حوزه علمیه درس خواند، پاسدار بود و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان تختی و بیمارستانی در اهواز مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
امدادگر جبهه طاهره طاهریها روایت میکند: در حوزه علمیه رسم بر این بود که اساتید یک ماه اول سال یعنی فروردین را همیشه برای تبلیغ دین و حضور در کنار خانوادههایشان به شهرهای دیگر میرفتند بنابراین حوزه علمیه از ۲۹ اسفند تا ۳۰ فروردین تعطیل بود و ما میتوانستیم به مرخصی برویم.
اولین عیدی بود که برای تعطیلات سال نو به تاکستان آماده بودم به دفتر امامجمعه رفتم تا هم جویای احوال حاجآقا شالی باشم و هم اینکه از ایشان بپرسم که چطور میشود به جبهه رفت؟ حاجآقا میدانستند که من دورههای امدادگری دیدهام و سابقه کار در اکیپ پزشکی جهاد سازندگی و بیمارستان را دارم. طی نامهای من را به شبکه بهداشت معرفی کردند و گفتند که ۳ نفر دیگر هم همراه شما هستند خانمها لیلا رحمانی، زهرا انصاری و پروانه رحمانی و مسئولیت این چند نفر را هم به من سپردند.
این ۳ نفر چیزی از امورات پزشکی نمیدانستند. با خودم فکر کردم حتماً در چنین بیمارستانهایی کارهای خدماتی و ... زیادی برای انجام دادن هست و آنها هم بیکار نمیمانند با خودم حدس میزدم که مادرم خطرات منطقه را بهانه خواهد کرد تا رضایتنامهام را امضا نکند برای همین به حاجآقا سپردم که اگر نتوانستم رضایت مادرم را بگیرم خودتان این کار را بکنید و ایشان هم، چون قبلاً با ما رفتوآمد کرده بود و با روحیات مادرم آشنا بود پذیرفت.
معرفینامه را برداشته و راهی شبکه بهداشت شدم رئیس شبکه بهداشت هم بهخاطر دورهای که گذرانده بودم و سابقه کار در زایشگاه حکم بهیار تجربی بودن من را تأیید کرد و معرفینامهای برای بیمارستان جندیشاپور اهواز داده و توضیح داد که چطور باید بلیط قطار تهیه کنیم و باید به کدام شهر و بیمارستان برویم؟
به منزل که رسیدم شروع کردم به بحث درباره جنگ و اینکه هر کسی باید وظیفهاش را در قبال آن بهدرستی انجام دهد و در نهایت بحث را به این رساندم که من هم کمکهای اولیه بلدم و شاید بتوانم در جیب مؤثر باشم.
ننجون هاج و واج من را نگاه میکرد و کمکم داشت به قصد و غرض من از این حرفها پی میبرد بالاخره موضوع اصلی را با او در میان گذاشته و معرفینامه را نشانش دادم. روبروش نشستم و با نگاهی التماسآلود با او صحبت کردم گفتم مادر جان، من که خط مقدم نمیروم ما داخل شهر و در امنیت هستیم.
از بیمارستان اهواز تا خط مقدم مسافت خیلی زیاد است شاید به اندازه مسافت تاکستان تا تهران دشمن نمیتواند از این مسافت طولانی عبور کند و به بیمارستان برسد. از طرفی هم جوانهای مردم در بیمارستان نیاز به کمک دارند. اگر شما اجازه بدهید من بروم میتوانم به آنها کمک کنم قول میدهم مواظب خودم باشم و اگر خطری من را تهدید کرد خودم برمیگردم. بالاخره مادرم تحت حرفهای من قرار گرفت و رضایتنامه را امضا کرد.
منبع: کتاب به قول پروانه ۶ (خاطرات زنان امدادگر استان قزوین)