روایت تعمیر خانه مادر شهیدی از داستان طنز دفاع مقدس
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید «مهرداد موسویان» برگزیده جشنواره بینالمللی سالم بر نصرالله، نفر دوم جشنواره بین المللی پیامبر اعظم) ص (وبرگزیده جایزه ادبی سوم یوسف با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت میکند: نه اینکه آدم خوبی باشم ها، نه. اصلاً رفتم برای دعوا. رفتم بگم بابا این چه وضعشه، دیوارت از پشت نم داده خانه ما، الانه که بریزه سر زن و بچهمان، حالا زن و بچه تو به درک، زن و بچه من چه گناهی کردن بمونن زیر آوار؟ چند بار هم این جملات را تا خانهیشان که درش از آن یکی کوچه بود، تکرار کردم؛ اما میدانستم به محضی که چشمم تو چشم طرفم بیفتد همه چیز یادم میرود و میگویم، آقا با عرض معذرت، بیزحمت یه نگاه بکنید ببینید چه مشکلی داره که دیوار پشتیتان عنایت کرده و نم داده خانه همسایه بدبختتان که من باشم.
کاش خودش میآمد دم در؛ حوصله کل کل با زن و بچهاش را نداشتم. یعنی اصلاً نمیدانستم خانه مال کیست، درشان از آن یکی کوچه بود، فقط دیوارش با دیوار من از پشت یکی بود. این هم کلی کارآگاهبازی درآوردم تا معلوم کردم در خانه از کجاست و چه جور برم سروقت صاحبش. در و لولای رنگ و رو رفته و زنگ زده آهنی را هر چه وارسی کردم، زنگ برای زدن پیدا نشد. این بود که کلید خانهمان را درآوردم و تق تق تق.
چند دقیقه بعد که دیدم خبری نشد، با مشت در را کوبیدم. باز هم خبری نشد. متقاعد شده بودم که هیچکس خانه نیست و راهم را داشتم میکشیدم بروم که احساس کردم که از آن طرف در صدایی شنیدهام. این بود که باز هم ایستادم؛ اما خبری نشد. دوباره در زدم و این بار آرامآرام به سمت خانه خودمان راه افتادم. ته کوچه بودم، دوباره برگشتم و در را نگاه کردم که دیدم در تکان خورد و باز شد.
در را یک پیرزن باز کرده بود. یک پیرزن که به نظر من هشتاد سال را راحت پر کرده بود. سلام ننه سرش را تکان داد. ننه خوبی؟ چی میگی؟ فهمیدم گوشش سنگین است. داد زدم. پسرت، پسرت رو کار دارم. زن برگشت و در را نیمه باز گذاشت و آرام آرام با عصا پا سراند داخل خانه. حیران ماندم، هنوز از دالان خانه رد نشده بود که صدایش بلند شد که بیا تو. از دالان که تو رفتم، از وضع خانه تکان خوردم. داخل حیاط که ایستادم، دیدم سقف یکی از اتاقها آمده پایین. خودش به سمت آن یکی اتاق رفت. همان که لابد دیوار به دیوارخانه ما بود. ترس برم داشت که بروم داخل. گفتی از پسرم خبر داری؟ مطمئنی؟ بعد شروع کرد به سرفه کردن. بالاخره من هم کفشم را درآوردم و رفتم.
داخل اتاق. صدایم را بلند کردم و گفتم: نه ننه خبر ندارم، گفتم کارش دارم. کار کار برا خانهتان. پیرزن آهی کشید و شروع کرد به تکان دادن سرش. گوشه اتاق یک پوست گوسفند بود که معلوم بود مینشیند آن گوشه، مثل خانم خدابیامرز خودمان.
کنارش هم یک سماور بود، اما انگار مدتها بدون استفاده مانده بود. بالای سرش هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکسهای شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد. شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد. دیگه بچه مچه نداری؟ شوهر، بچه؟ کس و کار؟ پیرزن سرش را گرفت رو به آسمان و گفت نه ببم؟، بیکسم. اگه کس و کار داشتم، خانهام اینجور میشد؟ بعد دستمال گل گلیاش را از جیب جلیقه نخیاش درآورد و اشکش را پاک کرد. خب این شد که به فکر افتادم که خانهاش را تعمیر کنم.
منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس)