آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی به جهاد بدهی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، نویسنده حسن شکیبزاده - در دفتر کارم در جوار گلزار شهدای قزوین نشسته بودم که یکی از بستگان برای احوالپرسی کنارم نشست. وقتی دید من با تماشا و بررسی تصاویر شهدا در کامپیوترم مشغولم، گفت: راستی قبل از انقلاب که ما در همسایگی امامزاده اسماعیل (ع) زندگی میکردیم، اوستا قدرتالله هم در همسایگی ما خانه داشتند و در امامزاده اسماعیل (ع) هم فعالیت میکرد. او یک پسر داشت که در کارهای بنایی کمک پدرش بود و بعدها شنیدم شهید شده. عکسش را دارید من ببینم؟ من هم بلافاصله به سراغ پرونده شهدا رفتم و فایل شهید را پیدا کرده و تصاویر شهید را نشانش دادم.
عکسهایش را که میدید انگار همهٔ خاطرات آن دوران برایش تازه شده بود. با ولع خاصی عکسها را نگاه میکرد و برای هر کدام آنها توضیحی داشت. اشکهایش را میدیدم که یواشکی از گوشهٔ چشمهایش جاری بود، در حالی که سعی میکرد من نبینم. پرسید: شهید وصیتنامه هم دارد؟ و من از آنجایی که تقریبا همهٔ وصیتنامه شهدا را خوانده و مرور کرده بودم، به یاد نداشتم که او وصیتنامهای داشته باشد؛ لذا گفتم: نه ندارد. اما در همین حال رفتم سراغ اسناد مکتوب شهید که شاید دارد و من ندیدهام.
در همین حال چشمم خورد به صفحهای چاپی از آن وصیت نامههایی که فقط جاهای خالی باید پر شود. داشتم اینتر را میزدم که صفحات دیگر را ببینم که چشمم خورد به مطلبی که حداقل یک ربعی هر نوع حرکتی را از من گرفته بود. نوشته بود: «طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید!».
مانده بودیم که چگونه است که یک بسیجی مخلص خدا که دار و ندارش از این دنیا، وسیلهٔ کاریاش است، آن را هم به جهاد سازندگی میبخشد که پاک پاک و بدون کوچکترین تعلق خاطری، قید این دنیا را بزند! او در وصیتنامهاش نوشته بود: «اینجانب نبیالله کریمی وصیت میکنم. طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید. من یکی از افراد حزب الله و در جبهه جنگ حق علیه باطل در مهاباد مشغول نبرد با کفار میباشم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد وصیت میکنم که من جز راه الله و راه امام امت، خمینی کبیر، راه دیگری نداشته و با کمال عقل خود به این نبرد پا نهادهام تا از اسلام و مسلمین دفاع نمایم و اگر چنانچه پیروزی از هر طریق نصیبم شد هر کسی از اعضای خانوادهام که این وصیت به دست او میرسد بداند که من کاملاً مسلمان بوده و در راه امام و خداوند بودهام و همگی شما را به خداوند متعال میسپارم.
دوم- وصیت را که خواندم بلافاصله به دنبال تلفن و آدرس والدینش گشتم و شماره را که گرفتم گفت: تلفن تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد و پرس و جو کردم تا برادرش را پیدا کردم. ماجرای وصیت نامه برادر را برایش تعریف کردم. اما او هم که برای نخستین بار وصیت نامه برادر را میدید و میخواند، خبر از عروج پدر و مادر داد و اینکه از موضوع وصیت برادر و اینکه تیشه و ماله تحویل جهاد شده یا نه هیچ اطلاعی ندارد. با مسئولین ایثارگران جهاد تماس گرفتم، ولی در آنجا هم هیچ اطلاعی از موضوع نداشتند.
فردای آن روز برادر باب الله با یک تیشه و ماله آمد و گفت: من از سفارش برادرم و اینکه والدینم آن را اجرا کرده یا نه خبر ندارم، اما از برادرم یک تیشه و ماله به یادگار در خانه داشتم که آوردم تا در موزه شهدا و در معرض دید عموم قرار گیرد.
سوم- او میگفت: آن روز ساعت ۱۰ صبح بود که برای خداحافظی به خانه آمد. من بودم و مادر، هر دو یک احساس داشتیم و اینکه انگار میرود که دیگر نیاید. مثل همیشه نبود. خنده از لبهایش دور نمیشد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی میکرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد.
چهارم- برایم سوال بود که چرا در شناسنامه، اسم شهید، باب الله و تاریخ تولدش هم سال ۱۳۴۳ است در حالی که خودش در فرم بسیج، اسمش را نبی و سال تولدش را ۱۳۳۷ نوشته است.
وقتی علت را از برادرش پرسیدم پاسخ داد: او برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامهاش گم شده است شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد؛ و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم قبل از اینکه نوبت سربازیاش فرا رسد از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.
پنجم- برادرش میگفت: نبیالله سواد نداشت و برایم این پرسش مطرح شد که پس چگونه وصیت نامهاش را نوشته است؟ به سراغ دوست همرزمش رفتم که در آخرین روزهای حیات شهید در کنارش عکس به یادگاری گرفته بود.
او گفت: ما با نبیالله سه ماه در مهاباد مستقر بودیم که به دلیل اوضاع نابسامانی که آنجا داشت ما در مقری در میدان گوزنها ماندگار شدیم. در مکانی که مأموریتمان بود، اوقات فراغت زیادی داشتیم.
یک شب نبیالله گفت، چون امام تکلیف کردهاند که درس بخوانیم من میخواهم همراه با جنگ و حضورم در جبهه از فرصتها استفاده کرده و درس هم بخوانم. این را که گفت من هم استقبال کرده و شروع کردم به آموزش او. دفتری تهیه کرده بود و من هم هر شب سرمشقی داده و درسش را پیگیری میکردم.
دو سه روزی به شهادتش مانده بود که گفت میخواهم وصیتنامهای بنویسم؛ لذا دفترچه وصیتنامهای که تهیه کرده بود به من داد و گفت هر چه که میگویم بنویس. دفترچه را گرفتم و در حالی که اصلا باورم نمیشد که او این گونه مقید به انجام فرایضش باشد، سوالهای دفترچه را میخواندم و پاسخهای او را مینوشتم. به صفحهٔ ۱۱ وصیت نامه که رسیدیم. نوشته بود: و مطالبات من به این شرح است: به اینجا که رسیدیم دفترچه را از من گرفت و گفت این قسمت را خودم میخواهم بنویسم. دفترچه را به او دادم. هنوز املای بعضی از کلمات را به درستی نمیدانست؛ لذا از من میپرسید و من برایش روی کاغذ دیگری نوشته و او از روی نوشتهٔ من مینوشت.
وقتی نبیالله این چند کلمه («طلبکاریهایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچهاش نوشت، من خندهام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که میخواهی در وصیت نامهات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا مالهاش خیلی خوب است. از این مالههای معمولی نیست!
راستش وقتی این را گفت، من از خودم و سوالی که کرده بودم خجالت کشیده و شرمنده شدم. نبیالله فس راحتی کشید و انگار همهٔ دنیا از آن او بود و حالا با وصیتی که کرده همهٔ آنها را بخشیده بود! در ادامه صفحات ۱۲ و ۱۳ را هم گفت و من نوشتم و در آخر زیر همهٔ نوشتهها را امضا کرد. امضاهایش که تمام شد احساس کردم به قدری سبک شده است که دارد در آسمانها سیر میکند.
بابالله روزهای نزدیک به شهادتش دست و پا شکسته قرآن را هم میخواند و خیلی دوست داشت که هر چه زودتر خواندن و نوشتن را کامل یاد بگیرد تا بتواند قرآن بیشتری بخواند.