فرماندهی که ظرف میشست!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ایثارگر «بهرامعلی زارعی» روایت میکند: آن شب کار شستن ظرفها به عهده فرمانده که او را حاجی صدا میکردیم بود. هرچند شب، یکبار نوبتش میشد یه سره این طرف و آن طرف میدوید شناسایی، تحویل گرفتن میوه، ترخیص، دایم باید تو صف میرفت و هزار گرفتاری داشت، ولی یک دفعه هم نشد که شهرداری را به عهده دیگری بگذارد، غذا که خوردیم ظرفها را جمع کردیم حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره، ظرفها را کنار گذاشت.
یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد آهسته بلند شد روی سرپنجه پاهایش آمد پشت حاجی و بااحتیاط خم شد و ظرفها را برداشت و بیسروصدا زد بیرون، فکر کرد حاجی ندیدش، دید، ولی به روی خودش نیاورد میدانستم جلویش رو نمیگیره، بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جنگ بزند تو ذوق کسی، زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرفها را برده بود، نشست پای شیر آب، خواست شروع کنه به شستن که حاجی از پشت سر شانهاش را گرفت بلندش کرد و صورتش را بوسید و گفت تا همینجا که کمک کردی و ظرفها را آوردی دستت درد نکنه، بقیهاش با خودمه، گفت حاجآقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینامون رو زدیم بالا. حاجی آستینهای اونو پایین کشید و گفت نه آقاجان شما برو. دنبال کارهای خودت، او با اصرار گفت حالا این دفعه را نزن تو پرمون.
اصرارش فایده نداشت کوتاهم نمیآمد آخرش گفت شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره. درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی دیگه برم دنبال کارام. اون ظرفم رو یکی دیگه بشوره و یکی دیگه لباسم رو، این نشد فرماندهی که! بیخود نیست حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیرن میمیرن.
منبع: کتاب نسل آفتاب (جلد ۱)