دست را برداشتم و گفتم به قربان بازوهای قطع شدهات عباس جان!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در اوج جوانی پایش به عنوان پرستار و مرهم زخمهای مجروحان به جبهه و جنگ باز شد. اولین حضورش در صحنه نبرد، همرزم مردان بزرگ همچون شهید دکتر مصطفی چمران، شهید علیاصغر وصالی و پیشمرگان کُرد قهرمان در کوههای سر به فلک کشیده کردستان پاوه بوده که همپای آنها با دشمنان مبارزه کرده است و امروز آن را افتخار بزرگ برای خود میداند و به آن میبالد.
نامش «عزت قیصری» متولد شهرستان بیدزار از استان کردستان است، جانباز جنگ تحمیلی، رزمنده اسلام و از پیشگامان مبارز کُرد مسلمان است که به مناسبت خبرنگار نوید شاهد استان قزوین، پای خاطرات این شیرزن که ساکن قزوین است، نشسته تا برایمان از خاطراتش بگوید.
قربان بازوهای قطع شدهات عباس جان!
وی با اشاره به خاطراتش میگوید: در شبانهروز چند بار به سردخانه سر میزدم. کشوی یخچال را بیرون میکشیدم دست شهیدی که از مچ قطع شده بود، داخل کشو جا مانده بود. با دیدن این صحنههای تلخ طاقتم طاق شد که چه کنم سرد بود. سرمای سردخانه را به خود گرفته بود دست را برداشتم و گفتم به قربان بازوهای قطع شدهات عباس جان!
قیصری بیان میکند: دیدم انگشتهایش حنایی است. معلوم بود که شبهای قبلاز عملیات حنابندان داشتند. اول آن دسته از اعضای شهدا را که استخوان داشتند مثل دست و پا غسل میدادم و لای پارچه چلوار میگذاشتم بعد دفن میکردم.
این جانباز بزرگوار اضافه میکند: با کمک سرنیزه بین دو درخت بلوط، قبر کوچکی آماده کردم. وقتی زمین را میکندم ریشههای درخت نیز کنده میشد. توی حوضچه دلم وضویی گرفتم خواستم عضو را به خاک بسپارم با صحنهای عجیب مواجه شدم. خون تازهای از مچ دست جاری شد. انگار این دست تازه از بدن جدا شده بود. پارچهای که به آن پیچیده بودم دیگر سفید نبود.
وی ادامه میدهد: خیس و غرق در خون شد. زیر نور خورشید، سرخی خونش برق میزد. سکوت محض قبرستان و دفن دست خونی بدجوری اذیتم میکرد، موقع دفن کردن، قلبم میلرزید و دستانم لرزیدند. سختترین لحظه آن بود که عضو را با همان خون غریبانه دفن کردم و به خاک سپردم. خون همچنان جاری بود. خاک هم آغشته به خون شد.
قبرهای کوچک
وی میگوید: بههمراه جنازه شهیدی به سردخانه رفتم. جنازه را در کشوی یخچال جابهجا کردیم و بهطور تصادفی نگاهم به لباسهای خونی افتاد که در گوشه سردخانه انباشته شده بود. نزدیک شدم هیچ بوی بدی نگرفته بود. از بدنهای آنها چیزی بیشاز چند گرم گوشت، پوست و استخوان نبود که لای این لباسها جا مانده بود. وقتی لباسها را میتکاندم، از لابهلای آنها تکههای کوچکی مثل کمی پوست و تکههای گوشت لهشده خونهای خشک و دلمه شده میافتاد.
این جانباز بزرگوار ادامه میدهد: هر وقت عضوی از بدن شهدا را پیدا میکردم میرفتم قبرستان تا آنها را به خاک بسپارم. برای رفتن به قبرستان بانه باید از جادهای خاکی عبور میکردی و به یک جاده فرعی و طولانی میپیچیدی. پیاده نمیشد بروی. ولی من بیشتر وقتها پیاده و تنها میرفتم. وقتی وارد شهرک اسیران خاک میشدی، طول مسیر پر از درختهای بلوط بود و محیط قبرستان هم سرسبز و پر از درخت بود. همین باعث شده بود جای خوبی برای کمین گروهکها باشد.
قیصری میگوید: آفتاب سنگ قبرها را میگداخت و هوش را از سر هر داغدیدهای میربود. قبرستان تنها محلی از شهر بانه بود که روزبهروز آبادتر و بزرگتر میشد. داخل کولهپشتیام سرنیزه، بیلچه باغبانی، قمقمه و مقداری مشمع، کمی پارچه چلوار، مقداری وسایل کمکهای اولیه و چیزهای دیگر بود. با آقای امینی راننده آمبولانس بهطرف قبرستان حرکت کردیم و وارد قبرستان شدیم. سکوت سنگینی بر فضای قبرستان طنین افکنده بود و در سکوتی سرد و غمگین فرو رفته بود.
این جانباز بزرگوار بیان میکند: من ماندم و محوطهای پر از مرده که ساکت و خاموش بودند. بیهیچ صدایی با سرنیزه چالهای را کندم و بعد سرنیزه را کنار گذاشتم و دستهایم را به کار گرفتم و مشت مشت خاکها را بیرون میزدم. دو قبر کوچک همردیف هم آماده کردم. لباس را به جای پیکر شهید - که پر از تکههای مغز بود در دل خود قرار دادم انگشت قطع شده را هم به خاک سپردم و تکههای پوست و ... را هم به خاک سپردم. با بیلچه روی قبر را پوشاندم. روی هرکدام سنگی به نشانی گذاشتم؛ کنار گلدستههای گم نام نشستم و بهدور از چشم راننده گریه کردم و بعد بلند شدم و از آن خلوت قبرستان خارج شدم.
لنگه پوتین
وی میگوید: بانه که بودم هر روز به سردخانه سر میزدم. در یکی از روزها که وارد سردخانه شدم. پایم به لنگه پوتینی برخورد. دولا شدم آن را از سر راه برداشتم. سنگین بود.ای کاش برنمیداشتم بندهای پوتین را باز کردم دیدم پر از نیمه ساق قطع شده و داخل پوتین است. پا را غسل دادم و لای پارچه سفید گذاشتم و درون پلاستیکی قرار دادم.
قیصری اضافه میکند: بهطرف گلزار شهدا حرکت کردم موقع حمل آن عضو که بسیار سبک بود زیر لب زمزمه کردم کهای شهید! عضو قطع شده تو سبک، ولی غمت سنگین است به سنگینی کوههای سر به فلک کشیده کردستان. دست و پاهایی که صاحبان واقعی آن هرگز پیدا نمیشد. از قضا آن روز اطراف قبرستان ناآرام بود. درگیری با ضدانقلاب جریان داشت و صدای گلولهها شنیده میشد.
وی بیان میکند: بههرحال با سرنیزه مشغول کندن چاله شدم و قبر کوچکی را کندم و پای جای مانده را به دل خاک بدرقه کردم و این لحظهها برای من تلخترین لحظهها بود. دفعه بعد وقتی که میرفتم روی اغلب آن قسمتهایی که عضوها را دفن کرده بودم گل لاله روییده بود.