تو رو خدا کمک کنید ما از دیوار بالا بریم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «الیاس چگینی»، سیام شهریور سال ۱۳۵۳ در امیرآباد بوئینزهرا به دنیا آمد و پدرش قوچعلی و مادرش فاطمه فدائی عصمت آبادی نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خوانده بود، هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۲ ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر و پسر بود.
ایشان پاسدار بود و به عنوان رزمنده تیربارچی مدافع حرم از سوی سپاه صاحبالامر (عج) استان قزوین در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی چهارم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر برخورد با تلههای انفجاری و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامده بود. پیکر مطهر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در عملیات تفحص سوریه از طریق آزمایش DNA کشف و شناسایی شد و پیکر مطهرش پس از ۸ سال انتظار به میهن اسلامی و آغوش خانواده بازگشت.
تو رو خدا کمک کنید ما از دیوار بالا بریم!
زنگ تفریح مدرسه شهید مصطفی خمینی به صدا در میآید. سروصدای بچهها فضای حیاط مدرسه را پر میکند. عدهای با یکدیگر بازی میکنند. عدهای هم در گوشه وکنار حیاط با هم حرف میزنند. رضا و الیاس گوشهای از حیاط، زیر سایه درختی به دیوار تکیه میزنند. خوراکیها را از جیبشان بیرون میآورند و بین هم تقسیم میکنند. طبق معمول رضا خوراکیاش را زود تمام میکند و از الیاس میخواهد تا به او کنجد بدهد.
الیاس یه ذره دیگه کنجد بده. الیاس دستش را در جیب فرومیبرد. بهاندازه نصف کف دست، در دست رضا کنجد میریزد و میگوید «برای تو بد نشدهها! هم کنجد میخوری، هم نخودچیهایی که من در عوض این کنجدها از بچهها میگیرم.» رضا بیتوجه به حرف الیاس حسابی میلُمباند، میخواهد دوباره از الیاس کنجد بگیرد که ناگهان در مدرسه باز میشود و دو مرد ناشناس وارد حیاط میشوند. هیچ کدام از بچهها تا آن روز، آنها را در مدرسه ندیدهاند. یکراست به دفتر آقای مدیر میروند.
بچهها با نگاهشان آن دو نفر را دنبال میکنند. از پشت پنجره میبینند که آقای مدیر از پشت میز بلند میشود و با آنها احوالپرسی میکند. متوجه نمیشوند که آنها چه حرفهایی با هم میزنند. الیاس و رضا با ترس و تعجب به هم نگاه میکنند. کمی بعد آقای ناظم وارد حیاط میشود و با سرایدار جلوی در حیاط میایستد. آقای مدیر میکروفون را برمیدارد و بچهها کلاس اول را صدا میزند.
بچههای کلاس اول برای تزریق واکسن، سریع به صف بشید و بهترتیب به دفتر بیایید. بغض گلوی الیاس و رضا را فشار میدهد. اشک در چشمهایشان حلقه میزند. سریع به سمت برادرانشان که کنار آبخوری ایستادهاند، میدوند و به آنها التماس میکنند. تو رو خدا کمک کنید ما از دیوار بالا بریم.
سعادت و برادر رضا کلاس اول راهنمایی هستند. به طور موقت کلاسهایشان به مدت یک ماه در آن مدرسه تشکیل میشود. موقعیت آبخوری طوری است که آقای ناظم آنجا را نمیبیند. دور از چشمهای آقای ناظم کمک میکنند تا الیاس و رضا خودشان را به بالای دیوار بلند مدرسه برسانند، اما ترس از واکسن برایشان فرصت فکر کردن نمیگذارد.
عزمشان را جزم میکنند و از همان بالا به پایین میپرند و روی زمین غلت میخورند. سریع بلند میشوند و با تمام توان به سمت خانه میدوند و حتی برای یک لحظه هم به پشت سرشان نگاه نمیکنند. نزدیک خانه که میرسند با احتیاط به داخل کوچه نگاه میکنند. بخت و اقبال یارشان شده است.
آن موقع صبح هیچکس در کوچه نیست. به سرعت خودشان را جلوی در خانه میرسانند. رضا سرش را به آرامی داخل خانه میبرد و به الیاس اشاره میکند تا پشت سرش وارد شود. آنها از لای در نیمهباز سریع وارد حیاط میشوند، به حیاط پشتی خانه میروند و پشت علوفهها پنهان میشوند.
نزدیک ظهر صدای برادر رضا را میشنوند. هر دو از پشت علوفهها بیرون میپرند و به حیاط میآیند. کیفهای رضا و الیاس را با خودش آورده است. چشم برادر رضا که به آنها میافتد، میخندد. هر دو با تعجب، اول به خودشان و بعد به او نگاه میکنند و میگویند برای چی به ما میخندی؟ برای این میخندم که خیلی ترسویید! سوزنی در کار نیست فقط چند تا قطره خوراکیه! واقعاً راست میگی؟ دروغم چیه فردا میریم مدرسه خودتون میبینید. از کارشان پشیمان میشوند. فکر اینکه چگونه با ترس از بالای دیوار مدرسه پریدهاند، آنها را به خنده میاندازد. میترسند که به مدرسه برگردند. نه برای واکسن، که برای تنبیه!