بنده خدا یک ساعتم استراحت نداره!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «احمدعلی طاهرخانی»، بیست و ششم اسفند ماه سال ۱۳۲۴، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش عباسعلی (فوت۱۳۵۸) و مادرش ساره (فوت۱۳۶۹) نام داشت، تعمیرکار خودرو بود، ازدواج کرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و مجروح شد، بیست و هشتم مهر ماه سال ۱۳۸۲، بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید، مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش امامعلی نیز به شهادت رسیده است.
بنده خدا یک ساعتم استراحت نداره!
سکینه علیپورخوئینی همسر جانباز شهید سرافراز احمدعلی طاهرخانی روایت میکند: بیست روزی بود که از احمد خبری نبود و از این همه دوری او به ستوه آمده و حسابی عصبانی بودم و حسابی عصبانی بودم. بچهها را به مادرم سپردم. چادر را سر کردم و راه افتادم به سمت سپاه شهر صنعتی. نه شهر صنعتی رفته بودم و نه میدانستم سپاه در کجای شهر صنعتی قرار دارد. از خیابان ولیعصر مینیبوس سوار شدم و پرسان پرسان خودم را به سپاه رساندم.
دم در از آقای محترمی که لباس سیاه پوشیده بود پرسیدم که حاجآقا طاهرخانی کجا هستن؟ اتاقشون طبقه بالا، دست راسته. اما الان تشریف ندارن. احتمالا چند دقیقه دیگه میرسن. ممنونم برادر. به داخل اتاق رفتم و نشستم روی صندلی اربابرجوع که ناگهان یکی از خانمهای سپاهی با برخورد تندی به من گفت چه کسی به شما اجازه داده به داخل اتاق حاجآقا. بروید. بیایید بیرون بیایید بیرون.
من منتظر حاجآقا طاهرخانی هستم. باشه دلیل نمیشه برید داخل، بیایید بیرون؛ حاجآقا تشریف آوردن؛ اجازه دادن اونوقت برید داخل. خودم را به آن خانوم معرفی نکردم. آنقدر لحنش بد و توهینآمیز بود که عصبانیت من را بیشتر کرد؟! اما سکوت کردم و از اتاق آمدم بیرون. در همین لحظه، حاجآقا آمد و وقتی از دور من را دید قدمهایش را تندتر کرد با دست، اشاره کرد که به داخل اتاقش بروم. رفتیم داخل و گفت: اکرم! تو اینجا چه کار میکنی؟ عجب من اینجا چه کار میکنم؟ شما چی کار میکنی که بیست روزه حتی یه سر هم به زن و بچّت نزدی! خیلی اینجا بهت خوش میگذره؟ نه!
آنقدر عصبانی و دلپر بودم که پیوسته گلگی میکردم که دوباره سروکله آن خانم پیدا شد آمد داخل اتاق و گفت: حاجآقا ایشون بدون اجازه اومده بود داخل اتاق شما. ایشون خانم بنده هستند.ای وای...! حاج خانم ببخشید شرمندتونم؛ آخه ... احمد اشاره کرد که آن خانه برود بیرون. در را بست و آمد کنار من نشست. او خیلی باهوش بود همیشه ذهن من را میخواند. سرم را انداخته بودم پایین. صورتش آورد مقابل من و گفت اکرم! چته؟! چی میگی؟ با خودت چی فکر کردی؟ بگو ببینم؟ هیچی، هیچی نمیگم اصلاً از کجا باید بگم؟ همه چی خوب... همه چی عالی... پس واسه چی اومدی؟
اگه یادتون باشه ۴ تا بچه داریم که خرج دارن! منم پول ندارم! هر چی من تند و عصبانی صحبت میکردم، حاجآقا با آرامش و مهربانی جوابم را میداد. اکرم تو که میدونی دستم خالیه... اینجا که من حقوق نمیگیرم چی میگی آخه خانم...؟! به من ربطی نداره به من اصلاً ربطی نداره ...! اکرم جان...! من که میدانم تو پول داری، تو زن حواس جمعی هستی. همیشه یه پولی کنار داری. میدونم امروز آمدنت اینجا به بهانه پول بوده و علت اصلی دلتنگیه. بابا مسلمان منم دلم برای تو تنگه به خدا. اکرم...! به خدا قسم بعضی وقتها دلم برای صدات فقط صدات. پرپر میزنه، اما خانوم میگی چه کنم؟ کلی جوون کشته شده تا به اینجا برسیم. اینجا پُره از طاغوتیهای پولدار و کارخونهدار که فقط میخوان همهچی بیاد سر جای اولش. بازم شاه، بازم ظلم، بازم مظلوم کشی... به خدا اینجا به من خوش نمیگذره. اینجا حتی غذا خوردنمونم یادمون میره.
خانم من، تو هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت به اینکه تنها عشق زندگی من هستی شک نکن. سربسته گفتم که بدونی، من اینقدر دوست دارم که فکر و خیالتم میخونم! حرفهایش مثل همیشه آبی بود روی آتش جانم. وقتی از من و بچهها حرف میزد، چشمانش پر از اشک بود. از خودم و فکرهایم خجالت کشیدم. هم دلتنگیهایم را درست فهمیده بود. هم فکر و خیالات زنانهام را و هم اینکه پول بهانه بود. وقتی آرامتر شدم دستم را گرفت و بوسید و گفت اکرم جان! اگر تو نبودی اگه فداکاریهات نبود منم نمیتونستم اینجا باشم. میدونم که همه سختیها به دوش توئه. ببخش خانم... اجر این کارهای من در حقیقیت واسه توئه! من با وجود تو خیالم راحته. راحتِ راحت... سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم بلند شدم که راه بیافتم و برگردم که گفت صبر کن با یکی از بچهها بفرستمت. نه خودم میرم. بلدم.
هنوز از دست ما دلخوریا! صبر کن خانم صبر کن. بعد یکی از بچههای سپاه که پسری حدود ۲۰ ساله و با چهره نورانی بود را صدا کرد تا من را با ماشین به خانه برساند. وقتی داشتم از درب خارج میشدم همان خانم آمد و شروع کرد به عذرخواهی. حاج خانم... حاج خانم طاهرخانی ببخشید شرمنده من نشناختمتون آخه شما خودتون رو معرفی نکردید.
مهم نیست من کی هستم... آدم با آدم باید درست حرف بزنه. در طول مسیر آن جوان که فهمیده بود من همسر حاجآقا هستم برایم شروع کرد به صحبت کردن. حاج خانم خدا حاجآقا را برای شما و ما حفظ کنه. امید دل همه ماست. بنده خدا یک ساعتم استراحت نداره. طاغوتیهای اینجا خیلی حاجآقا را اذیت میکنند. حتی سپاه برای ایشان محافظ گذاشته. حالا نه اینکه بخوام دلواپست کنم... نه! همه ما عین چشامون مواظب حاجی هستیم.
حرفهای آن جوان مرا بیشتر شرمنده میکرد که چرا با احمد، بد صحبت کردم. ۳ روز بعد از رفتن من به سپاه حوالی ۸ شب بود که احمد به خانه آمد با چند پاکت میوه و خوراکی برای بچهها. بعد رفت لباس سپاهش را درآورد و لباس عادی پوشید و دوباره به اتاق برگشت. از درس حمید و حمیده جویا شد و با سعید و زهرا مشغول بازی کردن. شام را آوردم خوردیم و بعد از خوابیدن بچهها با من شروع به صحبت کرد.
منبع: کتاب عاقبت بخیر (خاطرات سکینه علیپورخوئینی همسر جانباز شهید سرافراز احمدعلی طاهرخانی)