پسرم دوست داشت جانش را فدای اسلام کند
رقیه محمدی مادر شهید بزرگوار «بمانعلی زارعی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از پسرش میگوید: فرزندم چهارم آبان سال ۱۳۴۶، در روستای زناسوج از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش سرمعلی، کشاورز نام داشت و در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت.
وی اضافه میکند: پسرم همیشه میگفت میخواهم مانند اهلبیت(ع) جانم را فدا کنم و اگر خبر شهادتم برایت آمد گریه نکن، اما برای حضرت علیاکبر(ع) و حضرت قاسم(ع) و امامان دیگر گریه کن، زیرا خودشانَ را برای اسلام فدا کردند.
این مادر شهید ادامه میدهد: فرزندم وقتی به سن سربازی رسید لباس رزم به تن کرد و از سوی ارتش راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. دوبار به جبهه اعزام شد و برای مرخصی برگشت اما در سومین اعزامش گفت رفتنم به جبهه به اختیار خودم است، اما برگشتنم با خداست.
وی بیان میکند: بعد از آخرین اعزامش منتظرش شدم تا برگردد، اما این بار آمدنش کمی طولانیتر شده بود، نگرانش شدم، از طرفی خوابهای عجیبی میدیدم همین دلواپسیهای من را دو چندان کرد. سعی میکردم خودم را مشغول کارهای روزمره کنم تا نگرانهایم کمتر شود، اما دلم شور میزد.
مادر شهید زارعی خاطرنشان میکند: خواب بودم که صدای حرف زدن چند نفری به گوشم آمد تعجب کردم الان چه موقع آمدن مهمان و حرف زدن با اعضای خانوادهام است بلند شدم، نزدیکیهای اذان صبح بود، سراغشان رفتم و قسمشان دادم که از پسرم برایم خبر آوردند گفتم بمانعلی تیر خورده، به پایش گلوله اصابت کرده است، گفتند بله تیر خورده و در قزوین بستری است و باید با هم برای عیادتش برویم.
این مادر شهید اضافه میکند: خیالم کمی آرام شد، مشغول خواندن نماز صبح و دعا کردن شدم. بعد از اقامه نماز تصمیم گرفتم به قزوین بروم. اما به دلم برات شده بود پسرم شهید شده است و فقط دوست داشتم در هوای سرد و برفی (کولاک) بتوانم از روستا خودم را به شهر برسانم و یک بار دیگر پیکر مطهر فرزندم را در آغوش بگیرم.
وی ادامه میدهد: وقتی پیکرش را دیدم نصف سرش نبود دیگر نتوانستم تحمل کنم و از حال رفتم. پسرم سیام دی ماه سال ۱۳۶۵، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و کمر، شهید شد و مزار مطهرش در شهر زادگاهش قرار دارد. اکنون عکس پسرم را دارم هر وقت نگاهش میکنم دلم برایش پر میکشد.
مادر شهید زارعی از خودش میگوید: اهل روستای زناسوج از توابع قزوین هستم، در ۳ سالگی پدرم فوت کرد و مسئولیت تامین مخارج زندگی بر عهده مادرم بود و از کشاورزی مانند کاشت لوبیا، سیبزمینی و گندم امرار و معاش میکردیم.
وی بیان میکند: در سن ۱۲ سالگی ازدواج کردم. حاصل ازدواجم ۷ فرزند بوده که یک فرزندم به نام بمانعلی شهید شده است. پسرم خیلی مظلوم و اخلاقش خوب بود، در انجام اعمال عبادی مانند نماز و روزه مصمم و کمک حالم در انجام کارهای خانه بود و هر کاری داشتم، به بمانعلی میگفتم انجام میداد.