سرخ و سفید شدن با خوردن شربت!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «الیاس چگینی»، سیام شهریور سال ۱۳۵۳ در امیرآباد بوئینزهرا به دنیا آمد و پدرش قوچعلی و مادرش فاطمه فدائی عصمت آبادی نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خوانده بود، هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۲ ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر و پسر بود.
ایشان پاسدار بود و به عنوان رزمنده تیربارچی مدافع حرم از سوی سپاه صاحبالامر (عج) استان قزوین در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی چهارم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر برخورد با تلههای انفجاری و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامده بود. پیکر مطهر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در عملیات تفحص سوریه از طریق آزمایش DNA کشف و شناسایی شد و پیکر مطهرش پس از ۸ سال انتظار به میهن اسلامی و آغوش خانواده بازگشت.
حالمو خوب میکنی!
الیاس دستش را درون ساک میبرد و یک ظرف تفلون با یک لوح چوبی درمیآورد و به سمت الهام میگیرد و میگوید خانمی، بفرما. این هم از سوغاتیهای شما. این لوح رو هم خیلی گشتم تا تونستم پیدا کنم. الهام لوح را میگیرد. نوشته حک شده روی لوح حالش را عوض میکند. «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بیتو به جان آمد، وقت است که بازآیی»
عشق و علاقه عجیبش به امام مهدی (ع) حالش را دگرگون میکند. با خندهای از سر رضایت میگوید دستت درد نکنه. خیلی قشنگه. از کجا خریدی؟ الیاس جواب میدهد: خیلی دوست داشتم یه چیزی بگیرم که یادگاری برات بمونه. میدونستم که خیلی خوشت میآد. الهام روی تخت مینشیند واقعاً که میدونی من چی دوست دارم. زدی به هدف. ازت ممنونم که حالمو خوب میکنی الیاس حوله را روی شانه میاندازد و میگوید خدا را شکر انشاءالله که همیشه حال دلت خوب باشد.
صدای دوش آب که قطع میشود رشته افکارش از هم پاره میشود. از داخل یخچال پارچ شربت آلبالو را بیرون میآورد و داخل دو لیوان میریزد. الیاس شلوار سبز رنگ پاسداری و پیراهن چهارخانه سبز روشنی را به تن میکند. با برس آبیاش موها و محاسنش را شانه میکند. از اتاق که بیرون میآید الهام به صورت الیاس نگاه میکند دوباره خندهای چاشنی حرفش میکند و میگوید رنگوروت باز شدهها! این شربت رو که بخوری، سرخ و سفید میشی.
الیاس فقط لبخندی میزند و جواب میدهد: آره خب من بنده روسیاه خدام. دعا کن از امتحان خدا سربلند بیرون بیام. لیوان را شربت برمیدارد سر میکشد و ادامه میدهد: سلام بر حسین. خانومی، دستت درد نکنه. داداش رسول جلوی در نشسته. قبل از اومدنم، بهش قول دادم برم پیشش با هم یه کم حرف بزنیم بعدش هم میریم مسجد. چیزی لازم نداری بخرم؟ باشه برو. نه، دستت درد نکنه چیزی لازم ندارم.
منبع: کتاب لبخند ماه